قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مسعود سعد سلمان:

نالم به دل چو نای من اندر حصار «نای»

پستی گرفت همّت من زین بلند جای


ملک الشعرا بهار:

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید


ابوالقاسم لاهوتی:

ترسم آزاد نسازد ز قفس صیّادم

آنقدر تا که ره باغ رود از یادم


عارف قزوینی:

به شب نشینی زندانیان برم حسرت

که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است


ادیب الممالک فراهانی:

دلم به کنج قفس پایبند صیّاد است

به ناله ،حسرت مرغی خورم که آزاد است


پروین اعتصامی:

رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیبت

غیر قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟


افسر کرمانی:

هر آن مرغی که می بندند در گلزار بالش را

چه می دانند مرغانی که آزادند حالش را


حاجت شیرازی:

این محنتی که می کشم از تنگی قفس

کفران نعمتی است که در باغ کرده ام


عرفی شیرازی:

شادیم از رهایی مرغان هم قفس

شاید یکی به باغ رساند پیام ما


حالتی ترکمان:

دلم از سینه به تنگ است خدایا برهان

هر کجا در قفسی مرغ گرفتاری هست


فرّخی یزدی:

به حسرتی که چرا جای در قفس دارم

ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم


نوای اصفهانی:

خسته و خاموش در کنج قفس افتاده ام

آنقدر نالیده ام تا از نفس افتاده ام


                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۶ ، ۰۸:۴۸
م.ر م.س

چند غزل زیبا از زنده یاد استاد حسین منزوی


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست!

آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن

یادآور صبح خیال انگیز دریاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما -هر دومان- خاموش خاموشیم، امّا

چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


بگذار دستم راز دستت را بداند

 بی هیچ تردیدی که دست عشق با ماست


دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زان سان، ولی آینده ما راست

.........

خیال خام پلنگ من به سوی ماه، جهیدن بود

و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق، ماه بلند، من ورای دست رسیدن بود

گل شکفته خداحافظ، اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود

شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه‌ش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

........

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد

فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد


همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد

که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد


کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟

بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد


دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد

دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد


زنی چنین که تویی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد

به آن تصوّر دیرینه ،که دل ز معنی زن دارد


مگر به صافی گیسویت ،هوای خویش بپالایم

در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد

.......

لیلا دوباره قسمت ابن السّلام شد

عشق بزرگم، آه... چه آسان حرام شد

              

می‌شد که بدانم این خطِ سرنوشتِ من

از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟


اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت

وآن زخمِ کوچک دلم آخِر جذام شد


گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد


شعر من از قبیله‌ی خون است، خون من،

فوّاره از دلم زد و آمد کلام شد


ما خونِ تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو، رمزالدّوام شد

               

بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه!

این داستان به نام تو، این جا تمام شد

........

تا ماه شدی ، برکه شدم  ،  باتن تب دار 

آیینه شدم ،  محوشدی، تکه و تکرار 


باید بنشینم ، بنوازم ، بنوازی 

شهناز شوی ، ناز شوم با نفس تار 


من پنجره را پلک زدم تا تو بیایی

شاید که دری باز شود در دل دیوار 


ای دورترین بغض زمین ، مرز نفس گیر 

نزدیک تر از من به خودم ...وعده ی دیدار 


غوغای غریبی ست میان من و این آه 

ما هر دو شکستیم در این حادثه بسیار 


باید بروم سمت غروبی که تو رفتی 

یک صبح به تو ختم نشد باز هم انگار 


من روسری ام را به پر باد سپردم 

افتاد به یادم  گره بغض تو هر  بار 


محبوب من ای شعر غزل خیز دل انگیز 

ای دوست ترین دوست ترین دوست ترین یار

........




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۶
م.ر م.س

موضوع: سفر


سعدی:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی


حافظ:

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


صادق سرمد:

هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

وز هر طرفی رفتم تو راهبرم بودی


مهدی سهیلی:

خوش آن زمان که امید دل من از سفر آید

ز پشت ابر غم آلوده ماه من به در آید


صائب تبریزی:

هر کس که بی رفیق موفّق کند سفر

باخود هزار قافله تشویش می برد


عارف قزوینی:

عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت

تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت


کلیم کاشانی:

رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم «کلیم»

گوشه ی امنی در این دریای بی حاصل گرفت


واقف هندی:

به سفر رفتی و خوبان همه گیسو کندند

در فراق تو عجب سلسله ها بر هم خورد


ابوالحسن ورزی:

مه من گذشت سالی که تو از سفر نیایی

به شب سیاه بختان چو سپیده در نیایی


عبید زاکانی:

می روم دست زنان بر سر و پای اندر گل

زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم


اخوان ثالث:

نه بخت، فسون نه چرخ جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد



                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۶
م.ر م.س

موضوع: نامه

حافظ:

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما در ننوشتی


صائب تبریزی:

قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست

نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت


جامی:

نه نامه ای که در آن جا نشان نام تو یابم

نه رقعه ای که در آن ،خطّ مشکفام تو یابم 


مهدی سهیلی:

تو زودتر زمن ای نامه روی دوست ببینی

چرا حسد نبرم بر سعادتی که تو داری


شهریار:

باز پیکم نامه ای از کوی یار آورده است

باز نقشی دلنشین از آن نگار آورده است


فروغی بسطامی:

ترسم دلش برنجد از من وگرنه هر شب

صد نامه می فرستم با باد بامدادی


کلیم کاشانی:

نامه ام را می بری قاصد،زبانی هم بگو

خامه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت


مشتاق اصفهانی:

صد نامه ات نوشتم بهر جوابی و تو

خطّی نمی نویسی ، پیکی نمی فرستی


نصرت الله کاسمی:

چه شد که باز فتادی به یاد من ای دوست

به نامه باز نمودی سر سخن ای دوست


سیمین بهبهانی:

از ما به جز نسیم که برگ شکوفه برد

در کوی عشق ،نامه رسانی نمانده است


؟(ناشناس):

کاغذ رسید و نامه رسید و خبر رسید

در حیرتم که جان به کدامین کنم فدا


؟(ناشناس):

از برای نامه ی ما قاصدی در کار نیست

کاروان اشک ما منزل به منزل می رود

.....


نامه سرایی «مولانا» نیز زیبا و دل نشین است:

جانا، به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟


بازآ تو از این غربت٬ تا چند پریشانی؟


صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم


یا راه نمی‌دانی٬ یا نامه نمی‌خوانی


گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند


ور راه نمی‌دانی در پنجه ی ره دانی

...

و نامه سرایی زیباتر حافظ:

 


از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه


انی رایت دهراً من هجرک القیامه

...

                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
م.ر م.س

موضوع: آیینه

سعدی:

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را


حافظ:

روی جانان طلبی،آینه را قابل ساز

ورنه هرگز گل و نسرین ندمد  زآهن و روی


مولوی:

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست

زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست


صائب تبریزی:

آنکه در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ

کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟


صفایی قمی:

یار تا رخسار زیبا دید در آیینه گفت:

صورتی زیباتر از این آفریدن مشکل است


فروغی بسطامی:

زان شکستم به هم آیینه ی خودبینی را

تا نگاهم همه در آینه ی روی تو بود


کلیم کاشانی:

جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم

هر کجا آیینه ای پیدا شود ،پنهان شوم


هوشنگ ابتهاج(سایه):

جان تو جلوگاه جمال آنگهی شود

کآیینه اش به اشک صفا شست و شو کنی


رهی معیری:

از نگاهی می نشیند بر دل نازک غبار

خاطر آیینه را آهی مکدّر می کند


عبدالله الفت:

همتای حسن خویش نبینی به هیچ روی

غیر از دمی که آینه ات در مقابل است


انجوی شیرازی:

تو از غرور و من از شوق غافلیم از هم

چو عکس آینه با آن که در کنار همیم


                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۴
م.ر م.س

کسی با سکوتش

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

آغاز گردان...

*

.


از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال...


تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 نه؟

از آن پاکتری...


تو بهاری ؟

 نه،

 بهاران از توست 

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را..

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !


 حمید مصدق🌸

.........

برنگرد...

نمیتوانم برایت توضیح بدهم،

زنی که از عشق فرار میکند،

دیوانه نیست!


گریه سلاحی است

که زمین گذاشته ام...

قلبی برای دوست داشتنت ندارم...


سربازی شده ام،

که قرن ها پیش

نیمی از خودش را

در خاک دشمن جا گذاشته است...

اهورا_فروزان

.........

انگار

سال‌ها طول کشید

که دسته ای بوسه

از دهانش بچینم

و در گلدانی به رنگ سپید

در قلبم بکارم ،

اما انتظار !

ارزشش را داشت 

چون عاشق بودم ...

ریچارد_براتیگان

..........


.


وقتی بوسه هایم را 

با ساعت تو کوک می کنم 

هر روز در یک نقطه از جهان 

عاشقت میشوم 


آنقدرها دوستت دارم 

که دست هایم از مرز عبور می‌کند! 

دختری که در کوبا میرقصد

یا مادرید 

هیچ فرقی با دختری که در دهلی

شیر میدوشد ندارد! 


عزیزم! 

هروقت با هزار دستبند 

به خانه آمدم 

بدان قصد داشتم موهایت را 

در یکی از نقاط جهان 

شانه کنم... 

*

ن.ر

.........

راستی از هوس و میل شکفتن چه خبر؟

از شب و دردِ دل و میل به گفتن چه خبر؟


مدتی هست ز احوال شما بی خبریم

تا سحر مستی و از جام شکستن چه خبر؟


از من و خانه که اصلا خبری نیست ولی

تو بگو از خود و آن قصه ی رفتن چه خبر؟


این طرف سردترین نقطه ی دنیا شده است

آن طرفها تو بگو گرم نشستن چه خبر؟


خستگی همدم و همراهِ من این کنج قفس

تو پریدی و از آن لحظه ی جَستن چه خبر؟


دوستی رسم قشنگیست,فراموش نکن

وقت بگذار کمی ,حسِ نوشتن چه خبر؟

امیر_اخوان

..........

رفتنت خیر است

            بـاور می کنم، 

                     حـرفی نـــزن


آه من با اینــکه

            سـوزان است 

                    دامن‌گیر نیست 

علی_نیاکوئی_لنگرودی 🍁

..........

دوباره عشق

قرارمان را

در گذرگاهِ گریه ها گذاشت...!


آنجا که بغض

اینهمه رفت و آمد می کند،

چگونه با تو حرف بزنم؟!

چگونه صدایم را بشنوی ؟


اصلا بیا از اینجا

به خلوتِ خنده ها برویم ؛

آنجا که چشم ها صاف و 

حرف ها بند می آید ؛

وَ آغوش آفتابی ات

ابرهای گریه ام را کنار می زند...

م.ن💔

.........

و حتّی عشق، حتّی عشق، زندانِ رهایی بود

سلوکِ هیچ، در جغرافیایِ بی کُجایی بود


برایِ دست و پا گُم کردهء شوقِ تماشایت

نخستین لذّتِ دیوانگی، بی دست و پایی بود


وزیدی در من و توفان گرفت و خاک باران شد

سپس آتش  شدی... یعنی شروع آشنایی بود


تو هم با من نبودی... آن رسیدن‌هایِ بی‌گاهان

دمیدن بر مَزاری کُهنه، چون صُبحی طلایی بود


رهایت می کنم شاید بـه دستت آورم، هر چند

سلامِ اولین‌ات هم، پُر از بویِ جُدایی بود...

عبدالحمید_ضیا💔

........

ای که میگویی طبیب قلب های عاشقی


کاش دردم را نیفزایی،مداوا پیشکش


سجاد سامانی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۰
م.ر م.س