حکایت های جالب و واقعی 23- عجب مرامی !
دوشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۲ ب.ظ
آقای ... - که در دورۀ پهلوی کشتی کج کار می کرد- می گفت : « دهه شصت کت شلواری سفید با
لطفاً به ادامۀ مطلب رجوع کنید :
پیرهن سیاه پوشیدم و سر خیابان رودکی تقاطع کمیل ایستادم تا سوار تاکسی شوم ؛ از قضا باران می بارید و کنار جدول خیابان آب جمع شده بود ؛ یک ماشین خارجی که آن دوره در میان پیکان ها ، گاو پیشانی سفید بود به خیابان رودکی پیچید و چون سرعت داشت به کناره جدول نزدیک شد و آب را پاشید به هیکلم و تر و کثیفم کرد گفتم :« آهای مگه خری ؟» ماشین نگه داشت ؛ دیدم چهار تا مرد تنومند خلاف پیاده شدند و گفتند : « چه غلطی کردی ؟ » گفتم :« هیچی با خودم بودم گفتم من خرم که کت و شلوار سفید توی این هوا پوشیدم !» آن ها مرام نشان دادند و مرا سوار ماشینشان کردند و تا میدان جمهوری رساندند !
۹۵/۰۵/۰۴
جالب بود