قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

عالیجنابِ عشق! 

چرا غایبى هنوز؟!

یادِ تو قرنهاست که در جمعه حاضرست!

*

جمعه از راه رسید 

حالا برای عاشقی

ساعتت را کوک کن

خواب نمانی

*

بیا با هم روی این جمعه را کم کنیم

بیا برویم جایی

به دور از غم هایش

به دور از دلتنگی هایش

جایی که خبری از گوشه ی دنج و دمقش نباشد 

جایی که تو موهایت را به باد دهی

و من غرق عطر تنت باشم

دستانت را لمس کنمُ بگویم

دیدی جمعه؟

دیدی اینبار نتوانستی دلتنگیت را بر ما و عشقمان قالب کنی

و تو بخندیُ این جمعه بهترین جمعه یمان شود

*

بیا...!

میخواهم ببوسمت ؛ 

همه حواسشان به جمعه است ،،، 

*

حس دوست داشتنت روز تعطیل نمی شناسد

جمعه ها می شود تا خود ظهر خوابید

ولی من زودتر بیدار می شوم

تا به تو فکر کنم ...

جمعه ها یک عمر خوشبختی تمام است

از وقتی تو هستی ...

حس دوست داشتنت مثل طلوعی بی غروب است

که همیشه هست

همیشه می ماند...

جمعه ها 

یک روز تمام وقت دارم به تو و زیبایی هایت فکر کنم... 


حالا دیدی از روی ریاضی و حساب و منطق حرفی نمیزنم.

من رفتنم را پشت گوش که هیچ پشت کوه انداختم ...🌺

*

یک روز میان این عصرهای خسته

میهمان دلم می شوی

من برایت چای می ریزم

و تو لبخندهایت را توی چشمهایم ..

راستی ؟! 

حال عصرهای دلت خوب است ؟!!

عصرهای جمعه چطور عزیزم ؟؟؟

من که از بس چایی سرد تو را

ریختم خسته ام ...!

بیا برای یکبار با هم یک چایی داغ نوش جان کنیم ...!

*

پشت پرچین دلتنگی هایم 

نبض احساس می زند...

واژه واژه خواب های شیرین 

سرک می کشد...

کسی بغض های سردم را 

در گلوی خشکیده ی تقدیر می دمد...

دلشوره های دمادم

میان چشمهای تارم 

سوسو می زند...

امشب چشمهایم را به پرنده ی مهاجر خیالت دخیل بسته ام...

ای کاش اجابتم کند 

میان حبس دلتنگی هایم...

می شود بشکند بغض سرد تقدیرم؟!!!

میشود سهم این جمعه های دلگیر برای من 

برای تو 

دیگر انتظار نباشد ...؟😔

*

پشت پرچین نمیخواهد...!

تو باشی

خدا می‌شوم 

مالک شب‌های تو

روزهای جمعه نیز،

ساعتهای طولانی....

راه دیگری نمی‌شناسم

مستقیم

به خانه‌ات می‌آیم

تنت را می‌پرورم

و دنیا را

با دست‌های مهربان تو

می‌آفرینم

حتی خودم را


باز جای پنهان میخواهی ...؟

مهتاب . ش

.........

انگار،جمعه 

فرزندِناخواسته 

یا تو راهیِ هفته است

حتی پسوند خانوادگی اش را هم

از او گرفته اند،

پدرش شنبه اورا مرتد کرده

انداخته تهِ صف

و برادرانِ چند شنبه ها

همه ی بدنامی ها و گرفتاری ها را

 می اندازند گردنِ او

این خود درد بزرگیست برای جمعه.

جمعه را سرزنش نکنید...

جمعه را سرزنش نکنید.

یغما علیخانی

..........


پای حرف هایت به ایست

پای دوستت دارمی که گفتی

پای لحظات دو نفری تان 

 دو نفری مرورشان کنید.

نه خاطره ای شود برای جمعه های یک نفری!

نه خاطره ای شود و مثل زگیل بچسبد به لحظات و کنده نشود.

نه تصاویری که

هر لحظه به ملاقات چشمانت بیایند!

*

  باید کسی باشد که عطرش حواس جمعه را پرت کند؛ که صدایش ساعتِ ایستاده را بخواباند و دستانش تقویم را قلقلک بدهد؛ باید کسی باشد که ریاضی حالی اش نشود، فلسفه نفهمد،  به منطق قهقهه بزند؛ باید کسی باشد که مرا به مختصاتش گره بزند.

باید کسی که توئی بیایی و رفتنت را پشت گوشت بیندازی.

الناز

........


نازنین جانم.....همه ی روزهای هفته ام مال خودت....برایت شعر مینویسم ...قربان صدقه ات میروم ...دلتنگت میشوم ...خیالت را در آغوش میگیرم و گاهی خیلی کوتاه گلایه میکنم...که اندوه نبودنت حداقل دست از سر غروبهای جمعه ام بردارد...اما زهی خیال باطل...غروب جمعه که میشود... دلم به هوای تو میپرد...انگار انبوهی از پرندگان منزوی که انگار تمام عمرشان را کز کرده بودند در آشیانه و خیال پریدن نداشته اند هجوم می آورند بر سر سفره ی دل که چیزی جزنام مقدس تودرآن نیست....وعاشقانه بال میزنند....غصه ی آمدن و رفتنشان دلگیرم میکند...اما دلخوشم به غروب جمعه ایی دیگر که میدانم دوباره دلتنگت میشوم.......

*

جمعه ها را مینشینم لب حوض تا از ازدحام اجساد باده کرده ی ماهی ها بر روی تخت آب عکس بگیرم...جنازه های متعفن در انتظار قضاوت آفتاب بر تباهی پیکرشان تمام روز از مقابل دیدگانم کنار نمیروند زل زده اند در ته چشمهای من با همان چشمهای منتظر که گویا دست مرگ هم قادر به بستنشان نبوده است...تمام حجم دلتنگی هایم را در ازدحام برگهای فرو ریخته بر اجساد ماهی ها فراموش میکنم و به تو فکر میکنم که اینروزها در پیله ی تنهایی خود در انتظار پروانه شدن..دویدن عقربه های ساعت دیواری را دنبال میکنی...سهم من..سهم تو...از این جمعه های دلگیر چیزی جز انتظار نیست...انتظار برای ...

*

‍ ‍ ‍ ‍ ‍.


جمعه هارابایدپنهان شد...پشت شکاف یک پرچین درمزرعه ای دور دست...آنجا که دست دلتنگی ها به دامن بودنت نرسد...جایی که بشودساعتهای طولانی منتظرماند و به صدای ردشدن جمعه گوش کرد...

جمعه دستهای اندوه بلندند و دیواری کوتاهتر از دل آدمها پیدا نمیکند که بیاویزد از لب دیوار و مثل گلهای پیچک خودش را پهن کند روی روشنی چشمهای تو و بخواهد که با اشک چشمهایت بودنش را آبیاری کنی...

جمعه ها را باید فرار کرد..باید راهی شد حتی اگر شده با پای برهنه..و دور شد از اتاق زیر شیروانی که هر روز هفته اش بی تو برای خودش جمعه ای تمام عیارند.....

نازنینم......جایی برای پنهان شدن سراغ داری؟؟؟؟؟؟

ن.ر

........



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۴
م.ر م.س

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست


شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست


چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست


عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست


با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست


جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست


خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست


عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن

تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست


عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 

*

دلم هوای تو دارد، 

هوای زمزمه‌ات

*

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود


و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

حسین منزوی

.........


مـا رنـد و خٖـرابـاتی و دیـوانـه و مستیم 

پوشیده  چه  گوییم  همینیم که هستیم 


دوشینه شکستیم بیک توبه دو صد جام 

امروز  بیک  جام  دو صد توبه شکستیم 

فرصت_شیرازی

........

فقط یک قلب است

که بیشتر از همه برایت می تپد

تو مرا گم نخواهی کرد... 

در هر کجای این جهان که باشم 

عشق من !

مرا گم نخواهی کرد.


من هم ترا گم نخواهم کرد!

درست است این همه چشم قهوه ای است

این همه مو شرابی

و این همه لب کندوی عسل 

ولی هیچ کس 

پروانه ای در جانش ندارد

پروانه ای که 

هر شب 

روی خواب انگشت هایم 

شعر می شود ..

محمد_جنت_امانی

........

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی


شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی


روز وصال دوستان دل نرود به بوستان


یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

سعدی

........

از میان تمام چیزهایی که دیده ام؛


تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم 

از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام 

تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.

خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم.


چه باید کنم ای عشق؟

هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است 

هیچ نمیدانم عشق های دیگر چه سان اند؟

من با نگاه کردن به تو

با عشق ورزیدن به تو زنده ام .

عاشق بودن، ذاتِ من است...

پابلو_نرودا

..........

تجربه‌ ام را باور کن

عشق باید خودش بیاید.

ناگهان و بی‌صدا

آمدنش دست ما نیست

هیچکس آدرس عشق را ندارد..!

گابریل_گارسیامارکز

........ 

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

مولانا

.........


کوچه ی دل رابرایت آب و جارو کرده ام

تا بیایی و بتابی مهربان صبحت به خیر

*

امان از این اردیبهشت

که تمامِ قندهایِ نخرده را هم

در دلِ من آب می کند

که انگار اصلا عاشقم 

که انگار تو اینجایی 

و 

من 

بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم

که انگار تو خبر از 

شکوفه ها آورده ای

که انگار تو در گوشم صبحِ

یک روزِ اردیبهشتی

گفته ای :

بیدار شو جانم ..

اردیبهشت است

*

برای صبح

برای من

چیزی بگو 

حرفی بیار

شاید کلمات 

به طلوع بنشینند...

*

مخاطب جانم؟

الان که عاشقانه هایم را میخوانی حالت چطور است؟

آخر میدانی وقتهایی که من برای تو مینویسم

حالم اصلا خوب نیست

دختر دست و پا جلفتی ای در دلم رخت میشورد

سر میخورد احساساتم از دستش بیرون میریزد تمام رخت ها از دلم به صورتم می‌ایند و اشک 

میشوند

آدینه شد جانم

امروز صبح 

 باغچه

 رنگ دیگری دارد!

نکند دیشب

باد تو را

 باز هم گول زده باشد؟!!

مهتاب . ش

.........


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۵
م.ر م.س

نگرانم تو دلت این همه یک دنده نبود

یا اگر بود چنین از دل من کنده نبود


می شود روز به پایان برسد باز نیایی بانو؟

کی دلم از نفس گرم تو آکنده نبود.☺️

.......

تا کی به تمنای دلت بنشینم

در پاسخ منهای دلت بنشینم


یک جمله بگو تا بتوانم با آن

در صفحه ی انشای دلت بنشینم

احمد_آزاد 

.........

سفر ادامه دارد

و پیامِ عاشقانه‌ی کویرها

به ابرها،

سلامِ جاودانه‌ی نسیم ها

به تپه ها،

تواضعِ لطیف و نرمِ دره ها،

غرور پاک و برفپوشِ قله ها،

صفایِ گشتِ گله ها به دشت ها،

چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها.

سفر ادامه دارد و بهار، 

با تمام وسعتش

مرا که مانده‌ام به شهر

بندِ یک افق

به بی کرانه می برد ...

🍃🌺🍃

شفیعى_کدکنى

........


.

امروز 

همان عطر تلخ همیشه  را می زنم 

و راه می افتم توی خیابانها 

و اصلا به روی خودم نمی آورم

این همه دلشوره را

این که چقدر پرم از هوای خواستنت!


اصلا به روی خودم نمی آورم 

به همه سلام می کنم 

به همه می خندم 

اما

آغوشم را 

برای کسی باز نمی کنم 


خدا را چه دیدی 

شاید یکی از این ابرها 

دوباره عطرم را به تو برساند 


شاید خدا 

آن بالا دلش بگیرد  

و باران ببارد 

و باران دوباره تو را عاشقم کند!


شاید دلت خواست 

برگردی …

........

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان

چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم


در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد

نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

هوشنگ_ابتهاج

........

رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست       

دور از تو حتی گریه کردن کاری آسان نیست


دارم به دوری از تو عادت می کنم کم کم       

هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست


وقتی عزیـــزی نیست تا باشـــــد خریدارت    

فرقـــی میان قصـــر مصر و چـاه کنعـان نیست


مانده ست بر دیوار قاب عـکس تو هر چنــد             

تندیســی از آقامحمــدخان به کرمــــان نیست


خوارزم بعد از حمله ی چنگیــز خــان حتی                    

انـدازه ی من بعـــد دیــدار تو ویــران نیست


همــواره مفهــوم عنایت نیست لبخنــدت                    

 گاهــی به غیر از سیــل دستـــاورد باران نیست


در بســـتر ســیلاب وقتــی خانه می سـازی                  

روزی اگـر ویران شــود تقصــیر طوفان نیست


وقتی که نان کدخدا در دست میراب است                  

جــایی بــرای رحــم او بر زیردســتان نیست

 

راه خــودت را کــج نکن با دیدنم از دور              

آهوی وحشی از پلنگ این سان گریزان نیست


می گردی و  چشمم به دنبال تو می گردد                  

خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست


چشمم به گیلاس لبت وقتی که می افتد              

دیگر زبان را جرات (( لعنت به شیطان )) نیست

 

تو لطف شیطانی به آدم سیب گندم گون !               

شیــطان همیــشه در پی اغـوای انــسان نیست


گیســو بیفشـان بید نامجــنون من در بـاد               

 بی گرده افشــانی گـلـی پابنـد گلدان نیست


شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد                    

هر کس که دیوانه ست الزاما پریشان نیست


هـر چند خامـوشم ولی هرگز مپنداری                    

آتشفشان خفــته  دیگر فکـر طغیان نیست


 من عاشـقم حتـی اگر شاعـر نمی بودم                       

 اما بدون عشـق شـاعـر بودن آســـان نیست.

اصغر_عظیمی_مهر

.......

آن را که صبح و شام به روى تو منظر است 

در خانه بى بهانه ، بهشتش مُیسر است 


تنها دهان توست که دل را نمى زند 

قندى که در مکرر خود نا مکرر است

*

 دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار


تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید...

حسین_منزوی

........


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۴
م.ر م.س

.


پدر عزیزم


لبخند زیبایت در قاب عکس

روی طاقچه ی اتاقم

سالهاست که همدم تنهایی من است


این اشک های گرم و سوزان

سالهاست که به جای آن

دستان گرم و پرمهرت

نوازشگر گونه هایم شدند


دلتنگتم پدر....

کاش بودی پدرم 

تا به جای

"دوستت دارم"

نمی گفتم

"روحت شاد"

.......

پنجشنبه که میشود

 بازهم جای تو خالیست پدر . . .

سال به سال می گذرد ، 

داغ نبودنت کهنه میشود اما 

حس نداشتنت همچنان باقی ست !


چشم های من ، هنوز هم 

گاهی خیره به در می مانند 

آرام می گیرند به هوای آغوش دوباره 

روزگار دست بروی دست می گذارد


عبور میکند از هر زمان و تولدی دیگر

و در این میان تنها یادگار زنده ی هر روزه

 باورنکردن به نبودن توست

که پابرجاست و تمامی ندارد . . ! 

.........

.


خواب دیدم پدرم میاید ...

باهمان صورت محبوب پر از لبخندش ...

صورتش بود پر از نور خدا ...

دست بردم که عصایش گیرم ...

گفت باشی تو عصایم فرزند ...

دل من تاب نیاورد ؛ و من بوسه زدم بر دستش ...

که نگاهش همان لحظه به چشمم لغزید ....

اشک در چشم دوتایی جوشید ...

دست پر مهرش را بر سرم باز کشید ...

گفتمش ای پدرم ...

ما کجا ؟...وتو کجا ؟...

ما که دلتنگ توهستیم ... پدر ...

پدرم لذت دیدار تو را کم دارم ...

سالها می گذرد ...

دستی از مهر ندارم به سرم ...

وچنان غرق توام که ندارم باور ...

گفتمش باز... پدر ...

اشکی از گوشه چشمش افتاد ...

وندیدم که چه سان رفت پدر ...

و دگر باز نگشت 

........

.

پنج شنبه شده




   خانه ی ما...




بی تو مزار است !!!


.......

اندوه رفتنت


پایانی ندارد پدر....!!


تصّدُقت برای یکبارهم شده به خوابم سرک بکش


نفسم تنگ شده


نگذار ندیدنت را 


با خود به گور ببرم

.......


پدرجان سلام


از حال و احوالت چه خبر

از بودن تو آسمون چه خبر؟

میبینی با رفتنت جای همه چیزو خالی کردی

ببین پنجشنبه ها بیشتر از هر وقتی جات خالیه

گفتی خاک سرده ولی نه خاک سرد نیست 

نبودن تو سرده

حتی نبودنت تو رویاهام سرده

بابا میدونی امسال شکوفه های درخت حیاط دیرتر باز شدن انگار منتظر تو بودن ولی نبودی...

آخ بابا کسی نیست که آدرس تورو بدونه؟

به خونه رویاهات رسیدی؟

میدونی بابا چن وقتیه جانمازو کتابات بهونه تو رو میگیرن

میبینی حتی اونام بی پدر شدن

غم نبودنت حتی با شستن اون سنگ سرد کم نمیشه

راستی برات گل آوردم دیگه ریه هات اذیتت نمیکنه بزارمشون پیشت؟


.......


باز هم پنجشنبه...

پدرم...

چگونه تو را در آغوش گیرم

که زیر خروارها خاک 

خفته ای...


با این سنگ سرد مزارت

ناگفته ها دارم...

روزگارم در نبودنت

به تلخی گذشت،

تهی ام از نگاه پرمهرت...

دستم از دستانت خالیست...

آغوشم سرد و بی رمق...

بی تو 

سخت می گذرد جانِ دلم...

غم دمادم میتازد...


اما...

تو ای آسمانی

آرام بخواب ؛ سنگ صبورم

من اینجا به یادت

بغضم می شکند...

........

Saadat:

بابا

سلام.....!

می بینی....

درختهایی که کاشته بودی

چقدر بزرگ شده اند و

شکوفه داده اند....؟!

.


راستی بابا.....

می دانی

چند بهار است

که نیستی...؟!

اصلا

حسابشان را داری...؟!

.

من ولی

میدانم....!!!

این چند روز اسفند هم

که تمام شود...

درست می شود ده بهار

که قرآن سفرهء هفت سین را

وقت تحویل سال

باز نکردی و

چند آیه نخواندی و

اسکناسهای هزاری نو

به هیچکداممان

عیدی نداده ای....!

.

بابا.....

این عید هم که بیاید

من

ده سالی می شود

که " بابا " را

فقط

نوشته ام.....

بی آنکه

" جان بابایی " بشنوم.....!

.

بابا....

یعنی اگر دوباره ببینمت....

می شناسمت....؟!

.

یعنی....

موهایت

چقدر سفیدتر شده اند.....؟!

یا

به گوشهء چشمهای قشنگت

چند چین دیگر

می نشیند

وقتی که می خندی.....؟!

.

بابا.....

می خواستم

شصت و شش سالگی ات را

ببینم....

.

پدربزرگ شدنت را....

قصه گفتنت را.....!

لطیفه خواندنت

برای نوه هایت را.....!

.

بابا

اگر

پدربزرگ دخترم می شدی....

قول می دهم

مثل من

عاشق چشمهایت می شد....!

عاشق دستهایت....

عاشق

ساعت مچی ات....

کفش ایمنی ات....

کوله ی کوهنوردی ات.....

یا شاید هم

عاشق پیراهن طوسی ات....!

.

آخ بابا.....

اگر بودی.....

اگر

بودی....

دوباره روی زانویم

می خوابیدی و

دوباره

آنقدر

دست می کشیدم

روی جوگندمی موهایت

که خوابت ببرد و

بعد

مثل آن وقتها

چند ساعت می نشستم و

یک دل سیر

تماشایت میکردم.....!!!

.

اگر بودی.....

دوباره برایم

رنگین کمان می ساختی.....

مدادرنگی هایم را

می تراشیدی.....!

کتابهایم را

جلد میکردی.....

.

و دستهایم را.............

نه......!!!!

دیگر

نمی گذاشتم

دستهای یخ کرده ام را

ببوسی...

وقتی که دارم

کفشهایت را

واکس میزنم......!!!!!

.

آن روز هم

حواسم نبود.....

که بوسیدی و

تمام عمر

شرمندگی بزرگی ات

بر دلم ماند و .......!!!

.

بابا.....


ببین رفتنت

هیچ چیزی را

عوض نکرده است.....

هرچقدر که بخواهی

دلتنگم........

اما

هنوز همانم......

که شب بخیرهایم را

اول از همه

برای تو می فرستم.....

و تو

هنوز همانی

که پدرانه

دلواپس خوشبختی منی......

و همانی که

عاشقانه

دوستم داری و

دعایم می کنی.........!

.

.😔😔😔

مهین_رضوانى_فرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۲
م.ر م.س

مرد معدنچی به تیشه می زند سنگ

او چه داند کاکلی افسانه پرداز است دراین دم؟


او چه داند گشته جام سبز جنگل ها همه لبریز از غوغای پرشورش؟


می زند با تیشه اش بر سنگ 

می خزد با زانوی مجروح در دالان تار و تنگ 

سوزدش تا زندگانی در چراغ تن 

تق وتق... جز این صدایی نیست در معدن 

رفته اندر گور و تا جوید به سوی زندگی راهی،

تیشه می کوبد میان ظلمت قیرین...

احمد شاملو 🌸🌿

🌷🌷🌷🌷🌷

(عُروج مرد معدن تا حضرت حق)


راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

یک نفر

یا دونفر

یاکه تنی چند دگر

زیر یک کوه ذغال

می‌شمارند نفس

یاوری می‌طلبند

بگذارید صدایی برسد

راه را باز کنید

به کناری بروید

احتمال خطر است

بشکستند ستون‌ها همگی

چوب‌ها خورد شدند

راه هم بسته شده

هر تلاشی به گمانم که دگر بی‌اثر است

سخت باشد که دگر کار به جایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که طفلی معصوم

بفروشد به پدر ناز و بگوید با او

با زبانی شیرین

که پدر زود بیا شب به سرا

وَ زنی زرد و نحیف

پشت یک کوه ذغال

با صدایی همه درد

بتواند گوید

که فراموش مکن همسر زحمتکش من

با همه خستگی‌ات از سر راه

نان و قوتی بخر و خانه بیا

وَ دوایی

که «گُلی» دخترمان تب دارد

منتظر مانده که قرصی و دوایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

بروید از دهن خاکی تونل به کنار

بگذارید که مرغی همه عشق

پروبالی بزند

بشکند سقف بلوری سما

برود تا به خدا

به دیاری همه نور

زفنا با پر خاکی و شریف

بگذرد، تا به بقایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که بر مظهر ایثار و تلاش

ما نمازی ببریم

بنهیم ارج به عشق و به خرابات مغان

که در آن جوش زند خمّ شراب

ما نیازی ببریم

بگذارید که از معبد عشق

ز دل معدن تاریک و خراب

شاهد راه‌گشایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که گویم آنجا

بدنی سرد فتاده به زمین

که از او گرمی ایران من است

نزدایید ز دیواره معدن خونش

که به حق پرچم آزادی و فخر وطن است

وَ زِهر قطره خون

بر همه عصر و زمان

یک پیامی و ندایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

یاوری می‌طلبد در دل معدن، یاری

بگذارید صدایی برسد

بگذارید اجاقی که در این خانه ماست

باز هم گرم شود

وَ بماند روشن

بگذارید که باز

زدرختان بلند

بتراشیم ستون

که بماند معدن

و نمیرد مرغی‌که سرودش همه بویی زبهاران دارد

بگذارید نسیمی رسد از گلشن یار

یا نشان و خبرش از رد پایی برسد

بگذارید هوایی برسد

بگذارید صدایی برسد.

سید محمد باشتنی

........

😔😔😔

یک معدن پر از درد

آوار روی آوار

از دوری نگاهت

چشمان من شده تار

مادر دلش پر از غم

با چشم های خونبار

رفتی که برنگردی

بابا خدا نگهدار

.........

فاجعه مرگ هموطنان عزیز معدن چی را به سوگ نشسته ایم. تسلیت به همه🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴

 میان چین‌های صورتت 

          رودی سیاه جاری بود           

لبخند که می‌زدی 

    طغیان می‌کرد 


غباری تیره

 نشسته بود

       بر گونه‌های خسته‌ات   

 تبسمت 

میان تیرگی‌ها می‌درخشید


دست‌هایت 

      دست‌هایی که کم بهار دیده بودند 

       پینه بسته بودند

             انگار تنهٔ بلوط 

سخت بودند 

چونان تیشه‌ای که بر سنگ‌ها می‌زدی 

وقتی نوازش می‌کردی

 ابر بودند


بوسه‌هایت 

بوی زغال داشت

 کودکانت 

عاشق بوی زغال بودند 

مثل شیدایی‌شان به تمشک وحشیِ روی بوته 

بوسه‌ای که دیگر

روی کودک منتظر را لمس نمی‌کند.. 

........

برای کارگرانِ همیشه مَرد؛


جان باخته ی معدن دردَست پدر

تا لحظه ی مرگ در نبردَست پدر

با هر نفسی خاطره اش می مانَد

انصاف بده همیشهِ مَردَست پدر

........

‍ «زنده به گوران»


پیش از هر سپیده به صف می‌شوند

تا دالانی گرسنه ببلعدشان

و غروب‌ها

دست و صورتشان را

با خون خود می‌شویند. 



مردان همه عمر زنده به گوری

که نانشان را

از دهان دیو بیرون می‌کشند.

و خوب می‌دانند 

کارگران مرده‌ی معدن

نیازی به خاکسپاری دوباره ندارند.


یغما گلرویی

........

در عمق زمین به شیونت می گریم


سنـگم که به دل بریدنت می گریم


ای میهن زرخیـــز فقیـــرانه ی من!


با کارگــــران معـــدنت می گـــریم


شهراد_میدری

........

دلگیرتر از هوای بارانی  من


غمگین تراز فصل زمستانی من


در کوچ تو دیدم گل پر پر شده را


ویران تر از آن معدن ویرانی من


محبوبه. کبیریان



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۹
م.ر م.س

تهران‌ چقدر حسود بود جانم ! 

تمام قدم زدن های ما  در خیابان ولیعصر یادش بود ،

 دید  که دست هم را گرفته ایم ، میدانست چند بار نگاهمان در هم گره خورد و گره کورش جز با خجالت تو وا نشد ، 

شنید چند بار دوست دارم هایم لب های تورا به خنده باز کرد !

 با این حال باز هم چشم دیدنمان را نداشت ! 

یادت هست چند بار گفتم اینگونه !بی پروا ! اِنقدر دلبرانه نخند ؟ 

گفتم سرخی لب هایت را از من میگیرند !دیدی جانا؟

 .........


.




 حتی اِسپند هایی هم که سفارش کرده بودم دود کنی

آن تخم مرغی که قرار شد وسط کوچه بترکانی 

و بر هرچه حسود است لعنت بفرستی افاقه نکرد ! 

 چشمی نبود که ببیند منو تو  چقدر به هم می آمدیم ...

تهران چشم نداشت ‌، 

اصلا  همین بخل و حسد اورا آلوده کرد ! بیهوده دود ماشین های بیچاره را بهانه کردند!

ما چقدر بهم می آمدیم و این شهر سیاه چقدر حسود بود ! 

هر کجا هستی دعایی زیر لب نجوا کن ،

 شاید تهران دستش را از سرما بردارد !

خدا را چه دیدی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷
م.ر م.س

جمعه ها محبوسم در حباب شیشه ای تنهایی..

شناور بر رودخانه ی اندوه که از زیر پل دلتنگی ها عبور میکند و در نهایت میرسد شاید پای درخت بیر مجنونی که من در روزهای بیخبری کودکی پای آن گنجشکهای مرده را دفن میکردم...

چقدر کشدارند این جمعه های خاکستری بهار قد کشیده در امتداد چشمهای منتظر آنهایی که شبهای فراق را به امید صبح وصل پلک بر هم نمیگذارند...من دلم کمی از هوای بودنت را میخواهد که این حباب پر شده از نفسهای مسموم بی تو مرا دیر یا زود از پا در خواهد آورد...

مرا به وعده ی آمدن شنبه هایت دلخوش نکن ...

برای جمعه های بی تو بودنم فکری کن ..جمعه را تنهایی نمیشود.....

.......

‍ ‍ 

.


جمعه روز ای کاش های من است...

تمام روزهای هفته تو را آرزو میکنم و روزهای جمعه بر مزار مشتی آرزو اشک میریزم...چه میشود کرد وقتی دنیا آبستن آرزوهای هزار ساله است اما فقط نوزادهای بی سر مرده به دنیا می آورد...زمان از حرکت نمی ایستد و روزگار مدام چوب دیگری لای چرخ زندگی آدمها میگذارد...

ای کاش در روزگاری جز این عاشقت میشدم در زمانی که دنیا مهربانی میزایید و جهان معطر از عطر نفسهای مردمان عاشقی بود که زیبایی یکدگر را با چشمهای بسته بدون هیچ چشمداشتی باور داشتند...

ای کاش از لابه لای همین سطرهای خط خطی پریده رنگ دست تو ناگهان از آستین روزگار بیرون می آمدو.....

.......

همه ی روز های هفته فردند

جمعه اما

دو نفر است

یکی دلت را می فشارد

یکی گلویت را...

.......

برای شما را نمیدانم !

اما

زندگی ما

یک روز دارد

به نامِ جمعه !

این لامذهب

غمی دارد

که هزارتا بغض

از کنارش

میزند بیرون ...

........

جمعه یعنی دلم از غصه بمیرد اما


به همین بودنت از دور قناعت بکنم!

........

غروب_جمعه

آخر هر هفته

حوالی ساعت شش

مینشینم با غروب جمعه حرف میزنم

و دلیل این همه دلگیر بودنش را میپرسم

پاسخ سوالم را با سوال میدهد!

او هم دلیل بی قراری ام را میپرسد

من هم بی اختیار از چشمانت میگویم!

آنقدر با آب و تاب میگویم که گذر زمان فلج میشود!

هوا رو به تاریکی میرود....

پاسخ سوالم موکول میگردد به جمعه بعد

مدتهاست کار هر هفته ام این شده....

بی خبر از آنکه

هر بار خودم پاسخ سوالم را میدهم

از تمام نبودن هایت هم اگر بگذرم

چشمانت را نخواهم بخشید

........

هیچ خبر داشتی که

جمعه معنی تو را میدهد؟!


معنی توئی که نیستی

توئی که ندارمت

معنی توئی که..

بگذریم...

حالا من نشسته ام و واژه ها را برای هم خواستگاری میکنم!!

که وقتی به هم آمدند!

بگویند که با دل من چه کرده ای...

راستی...!!

ببین اینها به هم می آیند...!؟!


جمعه..

دلتنگی..

نداشتنت.....


چه هذیان میگویم

نیستی که ببینی.....

......

صبح یا عصر

زیاد فرقی نمیکند

دلتنگیِ جمعه

از جایی شروع میشود

که دهانت پر از حرف است برای گفتن

اما کسی را نداری برای شنیدن...

.........

جمعه ها عصر

همینطور که از پیراهن به تنم نزدیک تر میشوی به خوابم بیا...!

حرف هایی هست که فقط آنجا میشود گفت!

کارهایی هست که فقط آنجا میتوان کرد!

شعر هایی هست که فقط آنجا میتوان سرود!

جمعه ها عصر به کفرم با یک بوسه پایان بده!

راستی...

حقیقت دارد؟

خدا یک عصر جمعه برای تنهایی اش تو را خلق کرده؟

من مشکوکم،برعکس نباشد گل زیبایم!؟

کاش قبل از اینکه این عشق ندیده ها سنگسارم کنند بیایی!

کاش به کفرم با یک بوسه پایان دهی

آن هم در یک عصر جمعه!

........

جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد

من که هر لحظه و هر ثانیه دلتنگ توام

خلیل_رحیمی

........

تمام ایام 

دلگیر و غمگین هفته را،

تمام حال این دل تنگِ بیقرار را،

تمام این شبهایِ سردِ رو به انتظار

این روزهایِ تکراری 

این افسردگی حال

فقط به دنبال واژه ای برای 

بیان این همه پریشانی بودم.

تافریادکنم،

بغض درگلونشسته را

گشتم وگشتم تارسیدم به

این روز؟

هیچ کلمه و واژه ای این غم را

نمیتوانست معناکند!

 بغیرازجمعه ...


وتوجمعه ترین حالت منی...

........

فراموشت کرده ام

و حالا

همه چیز عادی شده

باران که می بارد

پنجره را می بندم ..


دیگر یادم نیست

غروب جمعه

چه ساعتی بود !


پاییز را

تنها از روی تقویم می شناسم !


فراموشت کرده ام 

اما ...

گاهی دلم برای دلتنگ ِ تـو شدن

تنگ می شود  ...

 .........

جمعه برای من روز سفر است

باید چمدانی پر از دوستت دارم را بردارم

و بروم تا اولین بوسه

به آغوشی از جنس پرواز

نگاهی از عشق


جمعه باید راه بیفتم و هفت شهر ما شدن را

روی تنت پیدا کنم

برسم تا پشت گردنت...

جایی که طعم بهشت میدهد و عطر اقاقیا

جایی که گویی از جنس کهرباست

تا بخار نفسم را با نوشتن یک دوستت دارم

زیبا کنم!


جمعه ها عصر دلتنگی های مردانه ام را

با یک بوسه

پشت گردنت جا میگذارم

تا دنیا ببیند

یک مرد با تمام مردانگی اش

تمام احساسش را روی گلوی یک زن جا میگذارد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۷
م.ر م.س

آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند


ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم


عبید زاکانی

.........

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

نمیردآن که به هرلحظه یادیاران کرد


نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید

دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد


چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد

که ظلمت شب مارا ستاره باران کرد


دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه/که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد


من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم/چه باده بود که در چشم نازداران کرد


به گیسوان بلندت طلای صبح چکید

ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد


دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت/به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد


به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم/چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟


هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست/چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد


گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل/شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

.......

.


نمیدانی!؟

جمعه خود منم''

که دارم دوست داشتنت را،

به سبک دلتنگی ورق میزنم،

میخوانم''

درخاموشی آوایم،فریاد ی نشسته...

جمعه حال عاشقانه ایست،،،که تمام خودش را

یکجا با احوال شوریده ام

برسرت خراب میکند!

دل میدهد،دل میبرد،،

تو باشی''

تا عشق''سرگرم چشم هایت شود...

ازلبانت شکوفه های سیب دست چین کند...

عطر بهار را،روی شانه هایت بوکند...

انگشت هایت را بگیرد،

تو آوای صدایت،ترنّمی دلنشین شود...

عشق ببارد...

دوست داشتن'' را

عمیق تر نفس بکشی''

عمیق تر نفس بکشی  ''

.......

‍ ‍ .



تمام روزهای جمعه با همه دلتنگی هایش را نذر آمدنت میکنم ...

تو فقط بیا...

نگاه کن من دور از چشم همه ی مردم شهر چقدر به سقاخانه ی متروک پشت امامزاده ی تنهای آن سر شهر دخیل آرزوهایم را گره زدم...بیا شماره کن ببین دیگر جایی برای گره زدن ندارد این میله ها...تو فکر میکنی این گره ها مرا به تو نزدیکتر میکند؟؟

فکر میکنم وقتی که برمیگردم کسی دور از چشم من گره ها را باز میکند...

برای همین است که ندارمت ..

برای همین است که دوری...

برای همین است که نیستی...این جمعه را دیگر از پای سقاخانه برنمیگردم مینشینم روبروی ضریحش تا مچ آن کسی که دخیل آرزوهایم را باز میکند..

بگیرم...........

........


ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو هی کم و کم رنگ شود


ثانیه گُم بشود عقربه ها گیج شود

دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود


ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصّه ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود


نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود


نکند فاحشه گی معنی لبخند دهد

بوسه ای گُل بدهد ترجمه اش ننگ شود


نکند شاخه ی لرزان بشود شانه ی من

هق هق گریه ی بندآمده آهنگ شود


تلخی قهوه ی لب های تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود


وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

قلب بی عاطفه ات یک سره از سنگ شود


سینه را آه! دل سنگ تو آزار دهد

وای اگر سادگی ام ..مایه ی نیرنگ شود

علی_نیاکوئی_لنگرودی

........

‍ ‍ .



جمعه ها محبوسم در حباب شیشه ای تنهایی..

شناور بر رودخانه ی اندوه که از زیر پل دلتنگی ها عبور میکند و در نهایت میرسد شاید پای درخت بید مجنونی که من در روزهای بیخبری کودکی پای آن گنجشکهای مرده را دفن میکردم...

چقدر کشدارند این جمعه های خاکستری بهار قد کشیده در امتداد چشمهای منتظر آنهایی که شبهای فراق را به امید صبح وصل پلک بر هم نمیگذارند...من دلم کمی از هوای بودنت را میخواهد که این حباب پر شده از نفسهای مسموم بی تو مرا دیر یا زود از پا در خواهد آورد...

مرا به وعده ی آمدن شنبه هایت دلخوش نکن ...

برای جمعه های بی تو بودنم فکری کن ..جمعه را تنهایی نمیشود.....

........

‍ ‍ 

.


جمعه روز ای کاش های من است...

تمام روزهای هفته تو را آرزو میکنم و روزهای جمعه بر مزار مشتی آرزو اشک میریزم...چه میشود کرد وقتی دنیا آبستن آرزوهای هزار ساله است اما فقط نوزادهای بی سر مرده به دنیا می آورد...زمان از حرکت نمی ایستد و روزگار مدام چوب دیگری لای چرخ زندگی آدمها میگذارد...

ای کاش در روزگاری جز این عاشقت میشدم در زمانی که دنیا مهربانی میزایید و جهان معطر از عطر نفسهای مردمان عاشقی بود که زیبایی یکدگر را با چشمهای بسته بدون هیچ چشمداشتی باور داشتند...

ای کاش از لابه لای همین سطرهای خط خطی پریده رنگ دست تو ناگهان از آستین روزگار بیرون می آمدو.....



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۳
م.ر م.س

.



شاید هم 

روزی آمدی و دیدی نیستم,

شاید هم 

دلت برایِ مهربانه هایم تنگ شد,

یا که فکرِ خاطره ای از  من,

همه یِ تارو پودت را به بازی گرفت,

و دلتنگی کمَرِ لحظه هایت را خَم کرد....


همان جا,

در همان حالی که هستی,

قشنگترین پیراهنِ چهار خانه ات را بپوش,

همه ِ گوشه هایَش را هم دست بکش,


من در تک تکِ همه شان بوده ام,

دیدمَت....


من در تک تکِ همه شان بوده ام,

دیدمَت....

من در تمام انها 

دلتنگی هایَم را شعر کرده ام,

و با همه ی مهربانه هایم

خاطره برایت گذاشته ام,


شاید,

 اگر روزی هوایَم به سرت زد,

آستینِ پیراهن چهار خانه ات را

 مثلِ همیشه تا کُن,

دستانت را 

کنجِ جیبَت جا بده

و به همان آسمانی که تورا به او سپرده ام نگاه کن...

.......

به آخرین فنجانِ قهوه‌ای فکر میکنم 

که هرگز از آن ننوشیده ام

به کلماتی فکر میکنم

که هرگز بر زبان رانده نشده‌اند

و دست در دستِ زمان

تمامِ روزها را می‌گذرانم

بی آنکه بدانم قرار است به چه برسم! 

و تو را دوست می دارم

با اینکه هرگز

از مقابلِ هم گذر نکرده ایم...

.......

.

در من

کافه ای وجود دارد که ؛

هر روز در آن با تو قرار دارم!

روی دیوار های کافه 

پیکاسو عکست را نقاشی کرده 

و روی تمام میز هایش

"دوستت دارم" حک شده است!

و همان ترانه ای را 

که دوست داری 

برایت پخش میکنم! 


در این کافه 

"ورود برای عموم آزاد نیست"

و فقط 

یک نفر حق آمدن دارد!

و اگر آن یک نفر هم نیاید

من باز هم

دو فنجان قهوه می آورم و 

به عکست زل میزنم و 

قهوه را 

تلخ تر از همیشه میخورم!

.......

من چه چیزی را بهانه کنم؟

که به تو برگردم

که به تو پیامی بِـفـِرستـم


از بخت ِ بـد 

نه کتابی پیش ِ تو جا گذاشته ام

نه عطری

نه شالگردنی


برای یک تبریکــِ ساده هم 

هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد

نه پزشک شده ای

نه مهندس و نه...!


از تولدَت هم که ماه ها گذشته است

من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت

را با تو باز کنم ؟

.......

.



حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم

بعد ِ مرگم قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه 

دراز کنیم

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است...

.....

من هم 


دوبــاره خواب دیدم که برگشتی


وقتی خواب زن چپ است 


صبح دیــدن ندارد که

😔

.......

.

در حینی که

 دکمه های آستینم را می بستم

 او هم دکمه های پیراهنم را می بست.

 از پایین به بالا!

به آخرین دکمه که رسید 

قبل از بستن،

گردنم را بوسید.

خودم را کمی عقب کشیدم.

 خندید و گفت: "نترس...!

رژی نشدی."


بعد دکمه ی آخر را بست 

یقه ام را مرتب کرد.

کیفم را دستم داد 

و مرا تا کنار در بدرقه کرد.


قبل از اینکه استارت بزنم

خودم را 

در آینه ی ماشین برانداز کردم.

دکمه ی آخر را باز کردم 

نگاهی به جای بوسه اش انداختم

و دوباره دکمه را بستم!

.

.

چند سالی 

از این موضوع می گذرد.

 و من هر صبح قبل از رفتن،

 دکمه ی آخر را باز می کنم

 نگاهی به جای 

بوسه اش می اندازم و بعد...


گاهی برای 

دیوانگی کردن زیادی ترسوییم،

 گاهی زیادی سخت گیر 

و گاهی بیش از اندازه پیر...!


برای همین است

 که هر صبح 

این کار را تکرار می کنم.

 فکر میکنم درست ندیده ام 

شاید 

و جای بوسه اش 

مانده است هنوز...

حتی وقتی حمام می روم،

 گردنم...

 تنها جایی ست 

که به آرامی می شورمش.

.......

شنیده بودم 

میشود از تهِ فنجانِ قهوه

آنچه بر تو گذشته را،بیرون کشید

آنچه در آینده بر سرت می آید را 

به وضوح تماشا کرد...


شنیده بودم

 کافیست فنجان را سمتِ قلبت بگیری

و سر و ته اش کنی...

من حتی شنیده بودم

 میشود تو را از ته فنجانها پیدا کرد


هرچند محال،

اما میشود...

الان سالهاست که من قهوه میخورم

فنجانم را سمت قلبم میگیرم

اما خبری از تو نمیشود


باور کن من خرافاتی نیستم

فقط برای دوباره داشتنت،

دست به هر کاری میزنم...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۴۹
م.ر م.س

‍ آفتاب پرید توی چمدانم که ؛ من هم می آیم ! 

آسمانم کجا بود ؟ 

مجبوری خودت را ریز ریز کنی ستاره شوی توی چشم های آنانکه دوستشان داری 


امروز ، 

از قلبم 

یک دسته پرنده کم شده 

به هیچ آسمانی اما 

اضافه نشده !!


رفتم ،

رفتی،

رفت...


بعد از این 

توی کاسه ی آب پشت سر مسافر ت 

شراب بریز !

او که باید  

می رود ...


لااقل 

جاده ها را مست کن ...

معصومه_صابر🍃🌸🍃

.........

بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی /شادی خاطر اندوه گزارم نشدی



تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید/ با که گویم که چراغ شب تارم نشدی 



صدف خالی افتاده به ساحل بودم/چون گهرزینت آغوش وکنارم نشدی

 


بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز /برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی 


از جنون بایدم امروز گشایش طلبید /که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی

  *

دارم سخنی با تو گفتن نتوانم


وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم



تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت


من مست چنانم که شنفتن نتوانم



شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه


گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم



چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار


گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم



دور از تو من سوخته در دامن شبها


چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم



فریاد ز بی مهریت ای گل که در این باغ


چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم



ای چشم سخنگوی تو بشنو ز نگاهم


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

شفیعی کدکنی

........

به عشق نامه نوشتم ، چه نامهء خوبی

نوشته ام....که برایم همیشه محبوبی...


نوشته ام...که به عریانی ات قسم ، در من

- همان پری وش ِ اردیبهشت ِ محجوبی...


برای هر که ، نشانی ز عاشقی دارد..!!!

- بخوان ، دو خطّی از این نامهء قلمکوبی


به عشق نامه نوشتم ...نوشته ام...عشقم

- دروغ نیست...اگر گویمت : که مطلوبی


نوشته ام که اگر نیست با توام سرِ جنگ

- فقط ، به خاطر این...که...دلم نیآشوبی


نوشته ام ...که...کجایی؟!...بهارِ دامن سبز

- شنیده ام ، که به پاییز ِ زرد مغلوبی..!!!


چنان ، پرندهء ناخورده سنگ ، زمزمه کن

...نکرد باور ِ دشتم ، مترسک ِ چوبی...!!!


به عشق نامه نوشتم.... زمانه با ، دلِ تنگ

- چه سالها که گذشت وُ ، نمی کند خوبی!!


خبر رسید ، ز طوفانِ در خزان مانده.....!!!!

- غم ِ نهان شده در دل ، چه وقت می روبی...


به عشق ، نامه نوشتم....به دست آن نرسید..!!!

که پاره های دلم ، بُرد با خودش ، جوبی..!!!...

گویا_فیروزکوهی

.........

و قاف


حرف آخرعشق است!


آنجاکه 


نام کوچک من 


آغاز میشود...!

 "قیصرامین پور"

........

.



میترسم...

میترسم روزی به نبودت عادت کنم...

بی دست هایت،

به روال عادیِ زندگی برگردم...


ببینم 

مادرم به حاجتش که خوب شدنِ من بوده،

رسیده است و دارد...

نذرِ سفره ابوالفضلش را ادا می کند...

سرِ سجاده نماز به خدایش میگوید:

_گوش شیطون کر،

انگار از فکرِ دخترِ بیرون اومده...

........

.

میترسم...

میترسم بدموقع به یادت بیاورم...

زمانی که دستِ بچه هایم را گرفتم و به پارک میبرم...

و یکباره

 با چشم هایت برخورد کنم...

که محو تاب بازی دخترت شده ای...

بغض کنم و تو حواست نباشد...

دست به دهانم بگذارم و خفه خوان بگیرم...

تا اینکه دخترت را با اسم مورد علاقه ام صدا کنی...

بغضم بترکد و مثلِ همیشه حواست نباشد...


میترسم...

میترسم زخمت سر باز کند...

ببینمت

 به شکلی تصادفی در جایی که نمیدانم کجاست...

لحظه ای باز برای لحظه ای...

دلم بخواهد،

کاش پدر دخترت بودم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۳
م.ر م.س

دیگر پذیرفتم که  تنهایی بدیهی است

حتـــــــــی اگر ازآسمان آدم ببارد!

رویاباقری

........

.

چقدر نیستی…

چقدر دوری…

چقدر پیدایت نیست!

انگار آدم بخواهد آفتاب را ببیند،

اما او را به دیدن روزنه ای پشت پلک پنجره ها،

وادار کنند.

یا بخواهد دستی را بگیرد ،

اما او را به نوازش پر کبوتر قانع سازند.

یا مثلا دلش برای آبی دریا تنگ شده باشد،

اما او را با نگاه به آبی حوضِ کوچکی دلخوش کنند.

نیستی…

این هم از نشانه های توست،

که انتظار را چاشنی دوست داشتنت کنی.

آنقدر که حتی ،

به جرعه ای از

کرشمه ی خیالت هم ،

دلخوش باشم.

نیستی چقدر…

در حوالی من...

.......

دور از تو 

من شهری در شبم


ای آفتاب!

احمد_شاملو

.......

این سفر را

اگر تابِ تحملی هست

خوشا به آن.. 

این بهارِ بی تو

تابِ تحملی نیست مرا، 

کجا مانده‌ای؟.. 

.......

آدم‌ها

وقتی می آیند

موسیقی شان را هم با خودشان می آورند...

ولی وقتی می روند

با خود نمی برند‌‌ !

آدم‌ها

می آیند

و می روند

ولی در دلتنگی هایمان‌‌

شعرهایمان‌‌

رویاهای خیس شبانه‌‌مان... می مانند‌‌‌ !

جا نگذارید ! 

هر چه را که روزی می آورید را

با خودتان ببرید‌ !

وقتی که می روید

دیگر

به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید...

........

.



کجای رسیدنی؟

که نام تو

رمز عبور زبان است به دهان قفلم.


من از نگاه خورشید پَر و بالی ساخته ام

برای پرواز

کجای رسیدنی؟

که من اینگونه 

پرواز را آسان معنا می کنم برای پرندگان.


آستینِ انتظار را پایین کشیده ام

اشتیاق دیدنت

دست و پا می زند در چشم هایم.

-بیتابم...

کجای رسیدنی؟

 که من اینگونه سَر می روم از خویش...

.......

امان از این اردیبهشت

که تمامِ قندهایِ نخورده را هم

در دلِ من آب می کند

که انگار اصلا عاشقم 

که انگار تو اینجایی 

و 

من 

بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم

که انگار تو خبر از 

شکوفه ها آورده ای

که انگار تو در گوشم صبحِ

یک روزِ اردیبهشتی

گفته ای :

بیدار شو جانم ..

اردیبهشت است


بیدار شو ...😔💔

.......

هر روز صبح گوشی را بر میدارم..






با تو تماس میگیرم...!

صبح بخیر میگویم، پاسخ نمیدهی...

حالت را میپرسم ، پاسخ نمیدهی ....

خلاصه من حرف میزنم و فقط سکوت میکنی...

کم کم نگران میشوم ..!

میگویم طوری شده؟ چرا حرف نمیزنی ؟؟!

باز هم چیزی نمیگویی ...

صدایم را بالا میبرم...

باتوام چرا هیچی نمیگی....؟!

در همین حال گوشی زنگ میخورد ...!

جواب میدهم و ادامه میدهم ...

چرا حرف نمیزنی؟ 

مادرم پشت خط است:

"چیزی نیست عزیزم،کسی پشت خط نبود ، آروم باش !!"

چند مرتبه این را میگوید...

بیچاره فکر میکند من دیوانه شده ام!

نمیداند برای من فرقی نمیکند تو پشت خط باشی یا نه! 

من باید هر روز حالت را بپرسم

به خدا دیوانه نیستم !

این یک قرار است

قرار بی قراری....

آرامم میکند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۵
م.ر م.س

.




هر صبح به تو فکر میکنم!

تیتر تمام جراید را برایت مرور میکنم!

صبحانه را بدون تعارف چشم هایت

صرف میکنم...

از ایوان صدای گنجشک ها را میشنوم،

که باز به پای تو پیچیده اند!

عطر گس خیالت که بر

روی پیرهنم خالی می شود،

فراموش.میکنم

نیستی''

آفتابی برایت کنار پنجره میگذارم،

تا باز هوای عشق

بر شانه های خسته ات بتابد..

تو بوسه ای برصورت بهار بکاری ''

من چاشنی لب هایت'' را،

بردهانم بو کنم''

تا رنگ زیبای بهار نارنج ها

 لبخندهایت را

بر گونه هایم

چال بیاندازند...

......

.


تو رفته ای و اما همه چیز خوب است!


مدتها به جایی خیره نمیشوم

نه به صفحه ی  موبایل

و  نه به نقطه ای از دیوار!

شعرهای غمگین

آهنگ های تب دار و فیلم های درام

حرف دل من را نمیزنند!


مادرم غمِ مرا نمیخورد 

دوستانم مرا ترک نکرده اند 

حواسم سر جایش جفت است!

اصلا همه چیز سر جای خودش است

همه چیز مثل قبل؛


فقط من دروغ را بلد شده ام!!

........

امشب تمام حوصله ام 

خیس گریه است 

باران ،

مرا گرفته در "آغوش" و 

نیستی ...

.......

تو رفتی و نفس گرم عاشقان با من

ستاره سوختگانند مهربان با من


به یاد عشق تو تا من ترانه خوان گشتم

جهان و جمله جهان شد ترانه خوان با من

حمید_مصدق

.......

.



به نبودنت...

از کنار که نگاه میکنم

چشم هایت...

مهربانتر از روزهای بودنت 

به چشمم می‌آید


موهایت حریرتر

لبخندت ملیح تر

دست هایت گرم تر

آغوشت امن تر

کلماتت شیرین تر

خنده هایت...


خنده هایت...

........

.



آه که این "تر" های لعنتی 

کجا بودند

آن روز ها که بودی


که حالا

جزء جزء به تو اضافه میشوند

و اشک اشک

گونه هایم را تر میکنند!!


از کنار نگاهم کن

شاید من را عاشق تر دیدی

شاید از گذشته‌ام گذشتی

شاید کنار آمدی 

و باز کنارم نشستی...

.......

شاید این عشق به تعبیر تو کوچک باشد


یا که باور نکنی ، یا به دلت شک باشد


حال من ، بی تو ، همان کودک بی حوصله است


که شب و روز ، به دنبال عروسک باشد


بی تو مهتاب شبی ، وای دلم میلرزد


پیچ این کوچه اگر ، بی گل پیچک باشد

محمد آهنگر

........

.


دلم را صابون میزنم

هر روز و هر لحظه

که ممکن است اتفاقی ببینمت

اتفاقی از کنارم رد شوی

و خیلی اتفاقی تر به من سلام کنی


میدانی؟

دلم را خوش میکنم 

به همان چند لحظه ای که نگاهت میکنم

و جواب سلامت را میدهم


میدانی؟

دلم به همین اتفاق های کوچک هم راضیست

دلم فقط دیدنت را میخواهد

چند لحظه

از دور حتی


میدانی؟

دلِ من

دلِ روزهای سخت است

کنار می آید با دوست نداشتنت ..


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۹
م.ر م.س