قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

فال‌مان هرچه باشد

باشد ...

حال‌مان را دریاب !

خیال‌کن حافظ را گشوده‌ای و می‌خوانی :


« مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید »

محمد_علی_بهمنی

.....

فال حافظ خبری داد که خوشحال شدم

"که ز انفاس خوشش" عاشق این فال شدم


چشم و ابرو و رخ یار  چه  زیباست ولی

من  گرفتار  لب و فتنه ی یک خال شدم

حمید_بیرانوند☺️

.....

چه شد این چشم من ملحد افسانه پرست

تاری از موی تو را دید و مسلمان تو شد


علی_نیاکوئی_لنگرودی 🍁

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۳
م.ر م.س

👌🌹👌

فرقی نداشت 

              دیشب و امشب برای من

جز آنکه بر نبود تو 

               یک شب اضافه شد...

نجمه_زارع

.....

😔👌👌

امشب اندوه تو 

بیش از همه شب شد یارم ..

وای از این حال پریشان 

که من 

امشب  دارم ...!

......

چشم مستت چه کند با من بیمار امشب

این دل تنگ من و این دل تب دار امشب


آخر ای اشک دل سوخته ام را مددی

که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب

رهی_معیری🌷

......

ای کاش نریزد

به هم ارامشِ روحت! 

من بندِ دلم

بر رگِ اعصاب تو بند است !

نفیسه_سادات_موسوی

.....

👏👏👏❤️❤️❤️


کاش امشبم ان شمع طرب

 می آمد...


وین روز مفارقت به شب 

می آمد...

؟؟؟

.....

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد

وین روز مفارقت به شب می‌آمد


آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست

ای کاش که جان ما به لب می‌آمد

رهی معیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۰
م.ر م.س

تو مــــ🌛ـــاه را

بیش تر از همه دوست می داشتی

و حالا

ماه هر شـــــــــب

تو را به یاد من می آورد....

می خواهم فراموشت کنم

اما این ماه

با هیچ دستمالی

از پنجره ها پاک نمی شود....

رسول_یونان

.....

میخواهم تو را در آغوش بگیرم

سرت را روی زانوهایم بگذارم

و

ذره ذره ات را پر از شعر کنم!

اما

میترسم وجودت بوی شعرهایم را بگیرد

به خانه که میرسی

بازخواستت کنند؛

که کدامین شاعر پرچانه تو را سروده ...

ندا_عبدی

.....

لطـفی کن و 

      در خلـــوت محـزون من 

      ای دوست ...


      آرام  و  قـــرار  

      دل دیـوانه ی من باش ...

مهدى_اخوان_ثالث❤️

.....

به همین سادگی 

هر شب

از کسی که دوستش داریم

دورتر می شویم ...

همان لحظه که با خودمان می گوییم ؛

بگذار امشب هم

پیامی نفرستم

تا ببینم 

کِی خودش آنقدر دلتنگ میشود

تا از من خبری بگیرد ...

فرید_صارمی

.....

امشب تمام حوصله‌ام را 

در یک کلام کوچک 

در تو خلاصه کردم 

ای کاش می‌شد یکبار 

تنها همین یکبار 

تکرار می‌شدی 

تکرار...

قیصر_امین‌پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۶
م.ر م.س

دلبر جان...!

حواست به این هوای پاییزی هست  ؟

به باران و برگ ریزانش،

به عاشق هایی که فقط ادعا دارند .

که اگر عشقشان واقعی بود،

به جای اینکه باران را

بهانه ی نوشیدن قهوه ای داغ

در شیک ترین کافه ی شهر کنند..!

تا شاید یخ رابطه ی منجمدشان باز شود !!

به پیاده روی می رفتند .

و ریزش باران را نگاه که نه،

زندگی میکردند .! 

چه خوب که ما از جنس آنها نیستیم

نه اهل دورویی

نه وقت گذرانی ...

تو مردانه عاشقی میکنی

و من زنانه دلبری ...

تو مردانه مرا در آغوشت جای میدهی

و من زنانه دل گرم میشوم ...

دلبر جان..!

این حرفها را بیخیال.

بیا به خیابان بزنیم.

برایمان فرش زرد

پهن کرده اند...

.....

فکرم را میخوانی

        احساسم را میدانی

                     و لبهایم را بلدی


مرا از بری،

با آغوشم آشنایی و رویایم کار چشم های توست!


با دست هایم رفیق،با پاهایم همراه،

و کنج دلم خانه ی توست. 


انگار زندگی ام حوض آبی رنگی ست

که تو باید هر لحظه در آن تن بشویی. 


پیراهنت را که به باد دادی،مرا بپوش!

که از اینجایش را تو بدانی

من و خدا کافی ست!



غیرت شاعرانه یعنی

تو تن بشویی

تا عاشقت چشم های خدا را هم ببندد!

حامد_نیازی

.....

جدی بگیر مرا،

به سانِ آفتابیِ پَسِ ابر!

یا ماه تابی در حالِ دیده بوسیِ آسمان!

جدی بگیر مرا،

مانند قطره ی بارانی در دل آتش!

یا دانه ی برفی رویِ گونه ای گرم از بوسه!

جدی بگیر مرا،

شبیه سَر انگشتانِ گُم شده ام

روی تَنِ مِه آلوده ت!

یا شبیهِ همین شعر،همین حال

جدی بگیر مرا،

شبیه کسی که در میانِ خانه اش هم،

خویش را نمی یابد!

جدی بگیر مرا با دست های زیبایت!

گویی حالا زمانِ بوسه است!

.....

مادرم راست میگفت!

من دیوانه شده ام!

کسی که از عشقِ خیالی بنویسد ،

با او قدم بزند ،

زیبایی اش را وصف کند ،

نگرانش شود ،

دیوانه است...

ابولفضل_وکیلی

.....

من‌ تــو را آن زمــان میخواهم

که برفــــــ میبارد،

آن زمان که رویِ شیشه ی 

بخار گرفته نامِ تورا مینویسم...

همان زمان که، دو جیب داریم و چهار دست...

من تورا میخواهم،

آن زمان که آدم برفـــی،

هیچ کم نــدارد به جز

دو چشــــــم...

چشمانش را در جیبِ کوله پشتی ام قایم کرده ام،

نمیخواهم دو نفره هایمان را خراب کند...

مَــن،

آدم دیگری را در این خلوت راه نمی دهم،

حتی اگر

برفـــــی باشد...

آیدا_امیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۳
م.ر م.س

.


هنوز آنقدر عاشقی

که حتی

وقتی به من فکر می کنی

شعرهایت بوی مرا می گیرند ..


پس بگذار

معشوقه ات بمانم 

شب ها به دفترت بیایم

و شاعرت کنم

و روزها در تب و تاب

آشپزخانه ام تَه بگیرم ..


من به همین هم راضی ام 

که بگذاری

در خانه ی کوچک شعرهایت

خانومی کنم ...

مینا_آقازاده

.....

مَرد تمام قدِ آرزوهای من...

هرچقدر که میخواهی،

دیر بیا...

دیر کن...

مرا نبین...

طبق عادت همیشگی ات از من ساده گُذر کن...!

مبادا فکرکنی خدای ناکرده صبرم تمام گشته و دیگر منتظرت نیستم!

نه..!

مائیم و غم و جای خالی شما و شب های کنار پنجره،تب شاعری و گه گداری هم اشک که فدای سَر شما...

من برایت نگرانم...

از آینده ام خبری ندارم!!

فقط میخواستم بپرسم روزی که دلت کمی برایم تنگ شد،احساس کردی که میخواهی برگردی با یک دیوانه می توانی زندگی کنی؟😔

.....

ٰ

به وسعتِ تمام دوست داشتن ها

و عاشقانه هایی که هیچگاه 

به مقصد نمیرسند

ساکت شده ام

حرف هایم را خورده ام

چمدانِ خیالم را بسته ام

میخواهم به جایی بروم

که کسی نباشد

خیالت نباشد ..

اما نمیدانم

به کجای این جغرافیای ذهنم

قدم بگذارم

که بدون مرز های،

خیال تو باشد ...

مانی_دانته

.....

‍ به این بهانه که میایی

با پاییز کنار آمده ام!

شب ها

ماه را نشانه می گیرم

و روزها با هم کلامی خورشید سرگرمم...!


به این بهانه که تویی

در را باز می کنم

عبور

آغاز می شود...

به تن خیابان 

چنگ می زنم

جمعیت را کنار می زنم

تنها به این بهانه که تویی...


مردی شبیه به تو راه میرود

به این فکر که تویی

قدم هایم را با او هماهنگ می کنم

برمی گردد

 نیستی...!


از چهار راه می گذرم

به قطار می رسم

به 

کوپه هایی کور

در خود فرو می ریزم

در همان مسلخ همیشگی ام!

نیستی

هرکجا که می روم

راست می گفتی

بیهوده می گردم

از من بعید بود

"داشتنت" ...!

مونا_مهرپور

.....

یادِ تو می وزد

ولی بی‌خبرم

ز جای تو......

حسین_منزوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۱
م.ر م.س

هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!

از جایم بلند شدم،

پنجره را باز کردم

و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست!

شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط

چه صدای قشنگی دارد!

فهمیدم که بیهوده به جنونِ مجنون میخندیدم!

فهیدم که عشق،

آسمان روشنی دارد!

رو به روی عکسِ سیاه و سفید تو ایستادم،

دستهایم را به وسعتِ « دوستت می دارم!» باز کردم،

و جهان را در آغوش گرفتم

یغما_گلرویی

.....

‎‌

مگر آن خوشه گندم 

مگر سنبل 

مگر نسرین 

تو را دیدند !

که سر خم کرده خندیدند ... 


مگر بستان 

شمیم گیسوانت را 

چو آب چشمه ساران روان نوشید !

مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد 

در عطر تن تو غوطه ور گشتند 

که سرنشناس و پانشناس !

از خود بی خبر گشتند ....

حمید_مصدق

.....

بیدار که می شوی

خورشید برای طلوع

آواره ی پلک هایت می شود

گنجشک ها

سمفونی صبح بخیر می نوازند

بیدارکه می شوی

گل های اسیرِ گلدان هم

لبخند می زنند

عطر عشق

فضای خانه را مست می کند

و من به این فکر می کنم که

امروز از همیشه شاعر ترم ...

.....

روزهایم با کتاب

عصرهایم با ساز

شب هایم باشاملو 

میگذرند

و من دراین سیر دَوَرانی سرگردانم...

فقط خلائی بزرگ دامن گیرم است

خلا لاکردارِ حضور تو...

کاش روزها را تو کتاب میخواندی

عصر هارا با صدای ساز من میگذراندیم

و تا خود صبح شاملو میخواندیم

فقط نبود حضور توست که حجم مرا خالی میکند

دلم را بلوا میکند

مغزم را آشوب!

یک تو وسط روزهای من خالیست... 😔

.....

.

شب 

انگار همه چیز را بزرگتر نشانمان می دهد؛ 

جای خالی یک نفر را؛

تنهایی را؛

درد را؛

دوستت دارم را ؛

آغوش را ؛

بوسه را ؛

ریحانه_تحویلی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۶
م.ر م.س

‍ دوبـــــاره پـــــر زده ام در قفـــــای تو

کبـــوتــــری شــــده ام در هـــــوای تو

تــو ای مســــافر از مـــــا بریــــده دل

منم همــــان کــه نشســـته به پـای تو

گذشتــه ای و ندیـــدی که شمــــع من 

چـه چکّــه چکّــــه چکیـــــده بـرای تو

دوباره صحبت سنگ است و قلب من

دوباره می شــکنــــــم زیـــر پــــای تو

منـــم کــه آمـــدم از نیــــل رد شـــوم

کجـــاست دختــــر موسی عصــای تو

تویی که مظهــــر مهـــری چـرا به من

فقــــط رسیـــده خدایـــا جـــــفای تو

دخیل حضرت عشـق است شعـــر من

شفـــــاعتــــی بکنـــــد از خـــــدای تو

به انتظــــار تو هـــر شب غــــزل منم

بیــــا تمــــام غــــزل هــــا فـــــدای تو

علی_نیاکوئی_لنگرودی🍁

.....

چشانم را میبندم و میروم به رویای با تو بودن...

تک به تکِ دکمه های پیراهنم را میبندی...

یقه ام را درست میکنی و همانطور چشم در چشم من خیره میشوی...

وباز هم داستان شیرین لبانت و خنده هایت بر قلب من شکرک میزند...

چشمانم را میبندم و میگویم چقدر خوب میشد که بودی تا به جای پیراهن وارفته ی اتو نکرده ای که تو دوستش داشتی...تو را تن کنم بر جانم...

محمدجواد_تقیپور

.....

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری.

رسول_یونان

.....

مُهم نیست که شانه هایَت تجسم است

و آغوشـت خیال

هـمه یادت اینجاست

نگاهَـت..

صدایَـت..

خنده هایَـت..

دیگر چـه مـیخواهَـم؟

علی_قاضی_نظام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۴۳
م.ر م.س