یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به
مادرش که داشت آشپزى
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به
مادرش که داشت آشپزى
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچّه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلاً