قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

با خشونت هرگز

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۰ ق.ظ

سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچّه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم می گیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلاً


تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلتید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطّل نکنید !

 

اوّلی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم...

سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف، آن طرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچّه؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچّه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلّا می کرد

چون نگاهش کردم

نالۀ سختی کرد...

گوشۀ صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

هم چنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار، 
دفتری پیدا کرد ……

گفت : آقا ایناهاش، 
دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید …..


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...

خجل و دل نگران، 
منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا شاید

سخت در اندیشۀ آنان بودم

پدرش بعدِ سلام، 
گفت : لطفی بکنید، 
و حسن را بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 
بچۀ سر به هوا، 
یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو وکنارچشمش، 
متورّم شده است

درد سختی دارد، 
می بریمش دکتر 
با اجازه آقا …….


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تأثّرگشتم

منِ شرمنده معلّم بودم

لیک آن کودک خرد وکوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آن چه من از سرخشم، به سرش آوردم


عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلّم شده ام ….

او به من یاد بداد  درس زیبایی را...

که به هنگامۀخشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

 

***

 

یا چرا اصلاً من 
عصبانی باشم

با محبت شاید،
گرهی بگشایم


با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۵
م.ر م.س

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">