حکایت های جالب و واقعی 20 - شهر ما خانه ما هست □ نیست □
امروز چهارشنبه بیست و سوم تیر هزار و سیصد و نود و پنج برای خریدن مقداری شیرینی به شیرینی فروشی ... در گلباغ نماز رشت رفتم .
دختر جوانی داشت شیرینی می خرید ؛
لطفاً به ادامۀ مطلب رجوع کنید:
خلاصه هی این نوع نه آن یکی ، ناگهان پرسید :« این ها که می گی خوشمزه س ،روش چیزه ؟» کارگر شیرینی فروشی پرسید : « چیزه ؟ یعنی چه چیزی ؟» دخترک گفت : « پنیر ! » جوانک با خنده گفت : « نه !»
مرا می گویی آن چنان به فکر فرو رفتم که نزدیک بود به دختر جوان بگویم :« پنیر چه ایرادی دارد که می گویی چیز؟» . شیرینی را خریدم و بیرون آمدم ، در ازدحام روان خیابان با اتومبیل پشت سردختر خانم قرار گرفتم ، ظاهراً شیرینی را خورد و کاغذ زیر آن ( یا دستمال کاغذی ) را وسط خیابان انداخت !
خندیدم و زیر لب گفتم :« خانم چیز! » واقعاً چه قدر بی فرهنگی! و یاد این ضرب المثل افتادم :« درونم مرا می کشد بیرونم دیگران را ! »