حکایت های عامیانه (فولکلور)1- دبه یکی دبه دو
می گویند سر شبی چند تا رفیق دور هم جمع بودند و یکی شرط گذاشت که اگر کسی تا سحر بگوید « دبه یکی دبه دو » به او یک عبا به همراه قبا و کلاه جایزه می دهم و اگر موفق نشد جوایز این شرط را از او می گیرم.
لطفاً به ادامۀ مطلب رجوع کنید.
یکی از دوستان شرط را قبول کرد تا اذان گفت : « دبه یکی دبه دو » . پدرش منتظر فرزند بود و از سر شب چشم به راه او و دست پاچه. رفیقی که شرط را داشت می باخت شخصی را نزد او فرستاد و گفت: « بیا پسرت دیوانه شده و یکسره می گوید : « دبه یکی دبه دو » .
پدر دست پاچه و با عجله نزد پسر و دوستانش آمد و شروع کرد به پرس و جو از پسر و داد و فریاد و التماس به پسر . پسر برای آن که شرط را نبازد ، خواند :
اسمال جونم تی پسرم ای بابا « دبه یکی دبه دو » ( ای پدر اسماعیل جان پسرت هستم ؛ « دبه یکی دبه دو »)
شرط دانم یک عبا و یک کلاه و یک قبا « دبه یکی دبه دو »( شرط یک عبا و یک کلاه و یک قبا دارم ؛ « دبه یکی دبه دو » )
الا بگویم صباح « دبه یکی دبه دو » ( تا صبح بگویم « دبه یکی دبه دو »)