حکایت های عامیانه (فولکلور) 4- کو...کو
می گویند: شخصی همسرش را از دست داد و پس از مدّتی نگهداری از دختر خردسالش
برایش دشوار شد و تن به ازدواج مجدد داد .
لطفاً به ادامۀ مطلب رجوع کنید :
نامادری جلوی پدر ، ناز دختر را می کشید امّا همین که پدر پایش را از خانه بیرون می گذاشت شروع به اذیّت و آزار کودک می کرد و او را تهدید می کرد که نباید چیزی به پدرش بروز دهد.
یک روز که نامادری مقداری شیر را روی چراغ می گذارد تا بجوشد ، دخترک را مأمور می کند تا از سر رفتن شیر جلوگیری کند . دخترک معصوم گرسنه بود و کف شیر را که بالا می آمد با قاشق چوبی برمی داشت و می خورد .
هنگامی که جوشیدن شیر تمام شد دخترک بینوا چراغ را خاموش می کند تا شیر سرد شود و نامادری ماست بزند . پس از مدّت کوتاهی نامادری می آید و می بیند شیر کم شده است و غافل از آن که شیر با جوشیدن کم می شود ؛ شروع به کتک زدن کودک می کند ودهان دخترک را - که منکر نوشیدن شیر بود - باز می کند و سفیدی شیر را در دهان کودک می بیند .
هر چه دخترک می گفت:« کف شیر را خوردم » نامادری قبول نکرد و آن قدر کتکش زد که کودک خدا را خواند تا او را از دست نامادری اش نجات دهد . به امر خدا کودک به شکل فاخته ( کوکو) درآمد و بر شاخۀ درخت حیاط نشست و دایم می خواند: « کف بود ! کف بود (= کو کو ، کو کو !) از آن زمان دخترک یتیم را کسی ندید و او به شکل فاخته درآمد.