حکایت های جالب و واقعی 18
گفتم : چشم !
آقای د...، از همکاران منطقه 19، - که بچۀ جوادیه بود - تعریف می کرداوایل دهۀ هفتاد ،برای گذران زندگی ناچار بودم با تاکسی پیکانی که خریده بودم مسافرکشی کنم . یکی از روزها ، دم ظهر راهی خانه شدم . ناگهان از یکی از کوچه های تنگ محله ، اتومبیل خارجی مدل بالایی به سمت خیابان اصلی آمد ( به اصطلاح کلّه کرد ) و چون من روبرویش بودم ترمز کرد تا رد شوم . دیدم خانمی با تیپ آن چنانی و هزار قلم آرایش پشت فرمان است تا من عبور کنم . لات بازی ام گل کرد و درِ جلوی سمت شاگرد را باز کردم و گفتم :« بفرمایید تو !» خانومه نگاهی به من انداخت و گفت : « بفرمایم تو؟ » دنده عقب گرفت و با سرعت به سمت من آمد و محکم به ماشین من زد و دو تا درِ سمت شاگرد را با ستون وسط تا وسط ماشین جمع کرد . آب دهانم خشک شده بود . پیاده شدم . سرکار خانم دسته چکش را از کیف درآورد و معادل قیمت تاکسی ام چک کشید و داد به من و گفت : « دیگه از این غلط ها نکنی ها ! » سرم را پایین انداختم و گفتم:« چشم ! » .