قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

حکایت های جالب و واقعی 18

جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۲ ب.ظ

گفتم : چشم !

آقای د...، از همکاران منطقه 19، - که بچۀ جوادیه بود - تعریف می کرد

اوایل دهۀ هفتاد ،برای گذران زندگی ناچار بودم با تاکسی پیکانی که خریده بودم مسافرکشی کنم . یکی از روزها ، دم ظهر راهی خانه شدم . ناگهان از یکی از کوچه های تنگ محله ، اتومبیل خارجی مدل بالایی به سمت خیابان اصلی آمد ( به اصطلاح کلّه کرد ) و چون من روبرویش بودم ترمز کرد تا رد شوم . دیدم خانمی با تیپ آن چنانی و هزار قلم آرایش پشت فرمان است تا من عبور کنم . لات بازی ام گل کرد و درِ جلوی سمت شاگرد را باز کردم و گفتم :« بفرمایید تو !» خانومه نگاهی به من انداخت و گفت : « بفرمایم تو؟ » دنده عقب گرفت و با سرعت به سمت من آمد و محکم به ماشین من زد و دو تا درِ سمت شاگرد را با ستون وسط تا وسط ماشین جمع کرد . آب دهانم خشک شده بود . پیاده شدم . سرکار خانم دسته چکش را از کیف درآورد و معادل قیمت تاکسی ام چک کشید و داد به من و گفت : « دیگه از این غلط ها نکنی ها ! » سرم را پایین انداختم و گفتم:«  چشم ! » .


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۰
م.ر م.س

نظرات  (۱۳)

اووووووووووو ، عجب حال گیری ای !
خداوند هیچ بنی بشری را ضایع نکند.
خیلی جذابه
جالب است.
وای عجب حکایتی.
خیلی عالی بود.
خیلی خندیدم و برای خانواده ام نعریف کردم.
حکایت های شما خیلی جذابند.

همکار شما عجب همکاری بود و عجب تر از آن خانومه بود که عجب خانومی بود.

جالب بود . خیلی . کاشکی هیچ کس ضایع نشود.
عجب حکایتی. خدا هیچ آدمی رو ضایع نکند.
خیلی جالب است.

عالی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">