حکایت های جالب و واقعی 16
سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ
شگفتا !
در دانشگاه ... تدریس می کردم ؛ به قول مرحوم جلال آل احمد « جوانکی بودم که توی جماعت بُر خورده بودم ». روزی در دفتر اساتید نشسته بودم . آقای دکتر ... که از اساتید بنام و با تجربه بودند و پس از بازنشستگی ، به دانشگاه ... افتخار همکاری داده بودند با وقار در انتهای اتاق ، پشت میز نشسته بودند. در این حین دانشجویی وارد دفتر شد و بدون نگاه کردن به اطراف ، سلامی داد و با شتاب به سمت ایشان رفت و پشت میز ایستاد و گفت : « سرکار خانم روستایی ! » (1)
پیر مرد ،بندۀ خدا، با اضطراب خودش را جمع کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت : « نه » !
1- این اسم را اتّفاقی ذکر کرده ام.
۹۴/۰۴/۱۶