قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

حکایت های جالب و واقعی 16

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۳ ق.ظ

شگفتا !

در دانشگاه ... تدریس می کردم ؛ به قول مرحوم جلال آل احمد « جوانکی بودم که توی جماعت بُر خورده بودم ». روزی در دفتر اساتید نشسته بودم . آقای دکتر ... که از اساتید بنام و با تجربه  بودند و پس از بازنشستگی ، به دانشگاه ... افتخار همکاری داده بودند با وقار در انتهای اتاق ، پشت میز نشسته بودند. در این حین دانشجویی وارد دفتر شد و بدون نگاه کردن به اطراف ، سلامی داد و با شتاب به سمت ایشان رفت و پشت میز ایستاد و گفت : « سرکار خانم روستایی ! » (1)

پیر مرد ،بندۀ خدا، با اضطراب خودش را جمع کرد و در حالی که صدایش می لرزید گفت : « نه » !

1- این اسم را اتّفاقی ذکر کرده ام.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۶
م.ر م.س

نظرات  (۴)

واقعاً شگفتا
لذت بردم.
شگفتا !

!!!!!!!!!!!!!!!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">