حکایت های جالب و واقعی 3
جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ب.ظ
سادگی
یادم می آید تازه تلویزیون خریده
بودیم وجزء اوّلین کسانی بودیم که این وسیله را تهیه کرده بودیم ؛
مرحوم اشرفی که پیرزنی بسیار باخدا و نمازخوان بود و اثر سجده به وضوح بر پیشانی اش نمایان بود ، برای دیدن مادرم به منزل ما آمده بود و تلویزیون هم روشن بود. من می دیدم که مرحوم اشرفی به گوینده نگاه می کند و دایم رو می گیرد ( چادر را بر نیمی از صورت خود می کشد.) ناگهان مرحوم اشرفی با ناراحتی گفت : « خانوم ، من که روم را خوب گرفته ام چرا این مردکه دایم مرا نگاه می کند !»
۹۴/۰۳/۱۵