حکایت های جالب و واقعی 2
خرافه پرستی
از میوه فروش آن را می خرد و در حالی که آن را می بویید و در دست گرفته بود به شیخانبر می آید . او با همین وضع برای سرکشی به کارگران باغ چای به سمت دامون ( دامنه ی کوه ) می رود و نزدیکی یکی از باغ هایش متوجه می شود « به » را با خودش آورده ؛ از آن جا که دلش نمی آمد به را نشان مادرش نداده به این زودی ببرد و نیز با توجه به تعداد زیاد کارگران بریدن آن فایده ای نداشت ؛ برای آن که دل کارگران آن را نخواهد ، به را زیر یکی از بوته های چای پنهان می کند و وارد باغش می شود و بعد از سلام و خدا قوت و سرکشی، به پایین کوه می آید و به قهوه خانه می رود .
هنگام ظهر غوغایی در روستا برپا می شود و مردم به سمت خانه ی تقی خان می دوند و موسی کوله بار کش را(1) در حالی که فریاد می زد و گاه خود را به غش ، دور می کنند؛ موسی با فریاد بارها می گفت : داشتم وروره را از دامون پایین می آوردم که فرشته ای ظاهر شد و گفت : « موسی ؛ بیا این به را بگیر ! ( موسی بیه ای توج هگیر)» مردم برای گرفتن تکه ای از این میوه ی بهشتی به دست و پای موسی افتادند ؛یکی فرزند مریضش را آورد دیگری مادرش علیلش را کول گرفت و آورد تا از میوه ی بهشتی بخورند شفا یابند؛ خلاصه بسیاری از مردم دوان دوان و بر سر و سینه زنان آمدند .
تقی خان که به سمت منزلش می آمد با دیدن جمعیت بر سرعت گام هایش می افزاید و خود را به خانه می رساند و جویای موضوع می شود . موسی فریاد می زند ارباب جان و موضوع را برای ارباب می گوید و تقی خان می گوید « پدر سوخته ی حمال این به مال من بود و ... »
تقی خان موقع بازگشت از باغ یادش می رود به را بردارد و موسی کول بارکش ، هنگام پایین آوردن چای وقتی برای استراحت وروره را بر زمین می گذارد و بر زمین می نشیند دستش زیر بوته چای به چیزی برخورد می کند که همان به تقی خان بود و بعد هم بقیه ی ماجرا.
1- کارگری که زنبیل های بزرگ چای (وروره ) را از دامنه ی کوه به کارخانه می برد.