قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

عاشقانه 89

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

تو باشی و یک سیب و من


بهشت خودش مِنَّتِ ما را خواهد کشید !

مُحَمَّدصادق_زمانی

........

🌹🍀🌺🌾☘🌹


مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی


بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی


دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی


شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است

ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی


جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی


دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ست

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

**

چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی


چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی


خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی ..

..........

با چند قدم فاصله پشت سرم راه می آمد...

صدایش را می شنیدم، داشت میگفت:

"من و تو مثل مشرق و مغربیم

مثل آب و آتش

بهشت و جهنم...

ولی با این همه من...

من...!"

هرچقدر من آتش پاره بودم، او سربه زیر بود و خجالتی!

"من دوستت...یعنی...آخر من...!!!"

سختش بود انگار

کارش را آسان کردم

همانجا وسط خیابان، بی هوا ایستادم و سرم را چرخاندم و دوستت دارمش نشست روی لب هایم!

روی خنکی لب هایش زمزمه کردم:

"حق با توست

ولی آب و آتش نه،

آتش و باد شاید!"

خنده اش بوسه ای شرمگین شد کنج لب هایم!

خندیدم

به گمانم خدا هم خندید

خیابان هم!

.........

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی

ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی


راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز

یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی


مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان

بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی


سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام

لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی


خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست

نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی


بانوازش میکشیدی آه و می گفتی ببخش

سربه دوشم هق هق بی اختیاری داشتی


وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من

شایداز دیوانه ی خود انتظاری داشتی


صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود

کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی


عشق یعنی بی گلایه لب فروبستن سکوت

دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی 

استاد_شهریار

........


گره افتاده در کارم , شبیه سبزه اسفند 


چه آمالی  که نارس شد ,میان هق هق و لبخند 



میان توده ای از رنج  ,حماقت های اجباریست 


هزاران بغض در راه و گلوگاه سخن در بند


  


تصورهای پوشالی ,سعادتهای بی فرجام 


زمان یک باره مجنون شد ,میان خیل آن ترفند


و انکحت و انکحت ... و من هربار میگویم 


برای عشق کافی نیست  بجا آوردن سوگند



دلم آهسته میمیرد ,به زیر بارش یک مرد


  تصور کن من آن اشکم که میریزد ته اروند 


 

سکوت مبهمی بر لب ,هجوم نفرتی در مشت 


دهان تلخ نفرت را شفاعت میکنم با قند 



و من اینگونه در بندی به نام زندگی گیرم 


و خرسند از حماقتها  به سنت گشته ام پابند


فریده عینی_ نورآباد لرستان


انجمن شاعران معاصر ایران

🌹🍀🌺🌾☘🌹

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۲۹
م.ر م.س

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">