عاشقانه 78
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد
حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
فاضل_نظری
........
دریا هم
تنگ می شود دلش !
مثل آدم ها ....
موج می کند دلتنگی اش را
می آورد پیش صخره ها ...
اما صخره ها
مغرور و بی تفاوت
پس می زنند او را
درست مثل عکست !
که نداشتنت را
می شنود بارها از زبانم
اما نگاهش
همچنان
به دیوار روبرو ست ...
.......
نمیدانم در خلوت صبح میآیی
و یاشلوغی غروب آفتاب...
در خیابان و یا محل کار
و دانشگاه...
ولی میدانم که یک روز میآیی
میآیی و تمام دلتنگی هایم
بی قراری های هر روزم
و بغض های گاه و بی گاهم
را پایان میدهی...
و این بار تو قدر میدانی
قدر آغوشی که برایت گشوده ام
قدر اعتمادی که کرده ام
و قدر قلبی که دوباره زنده کرده ای،
میدانی
من ایمان به آمدنت دارم
ایمان به وجودت که
هیچکس از جنسش نیست
........
گران گشتم به چشمشبس که رفتم بی سبب سویش
مرا زین پای بی فرمان چه ها بر سر نمی آید ...
صائب_تبریزی
........
ضربان پایت را می شنوم
در سینه ام راه می روی
ترجیح می دهم که تنها بمانم
به تلویزیون خیره شوم
کتاب خوانم
پیاده روی کنم
بخوابم
تلویزیون تو را نشان می دهد
کتاب ها تو را می خوانند
پیاده روها تو را قدم می زنند
خواب ها تو را می بینند
عزیزم
همه از این جا رفته اند
تو که تنهاترین مرغابی جهانی
چرا از من مهاجرت نمی کنی؟
........