قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۰۸ مطلب با موضوع «سروده های مانااز شاعران توانا» ثبت شده است

به من محبت کن!


که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان

بنفشه می روئید !

و بوی پونه وحشی به دشت بر می خاست


چرا هراس؟

چرا شک؟


بیا که من

بی تو

درخت خشک کویرم !

که برگ و بارم نیست 

امید بارش باران نو بهارم نیست ....

حمید_مصدق

..........

همیشه

در من صبحی باش

که خوب می داند

در کدام چشم بپاید

و در کدام خواب بگشاید

طلوع کوچک آزادی مرا

کتاب نقره ای شادی مرا

حکایتی است

که در آینده از تو می خوانند ...

محمد_علی_سپانلو

........

به عشق ایمان دارم


به زندگی‌

به لذتِ بی‌ نهایتِ خوابِ صبح‌هایِ بهار

 به سرخیِ یک انارِ ترکیده در دست‌هایِ کودکی

یا به صدای آوازِ دورِ یک باغبان 

به طبیعت

به انگیزه ی یک برگ به آویختن

به تقدیرِ سبزِ یک درخت

به پیوستگیِ فصل ها

به تردیدِ دشت به باران

و به اعتقادِ راسخ قطره به دریا

من مثلِ یک کبوتر به آسمان و پرواز و به آفتاب ایمان دارم

 به جریانِ آرام یک رودِ در آرزویِ تلاطم

و تلاطم یک روز

و به روز ایمان دارم

و افسوس

صد افسوس

به حالِ آن کسی‌ ، که مثلِ یک شکارچی

به تفنگ

و به مرگ

و به افتادن

و به شب

و به  تاریکی‌ اعتقاد دارد


( روزگارِ بی‌ عشقی‌ ... یعنی‌ جنون ... یعنی‌ یک زندگی‌ پر از بویِ خون)

نیکى_فیروزکوهی   

.........

 


من آن کلاغـک تکـــرار هــای غمگینم


به خانه ام نرسیدم، و خواب می بینم


درخت بودی و من هم کلاغ بی خبرت


دوباره از لب سردت، غــرور می چینم


تو عاشقم شده بودی و این بهارم بود


و بــا صدای گرفتـــه، صدای ننگینـــم


و قار قار که یعنی تو آسمان منی


و قار قار بهـــارم! بهار شیرینـــــم


و قــار قــار بیـــــا مبتلای هـــم باشیم


به شب رسیده نگاهم، شکوفه آجینم


تو ناز می کنی و من دوباره می لرزم


بهــــار آمده؟ یا این منم که بی دینم؟


تو شعر های منی، من دل سیاه توام


و قانعــم بـــه همین، ای خدای آیینم


سکوت می کنم و بوسه هات می خندند


به سیب سرخ دلم؟ یا به بغض سنگینم؟


و من دوباره همــان داغ دار غمگینم


به خواب رفته ام اما, تو را نمی بینم

زهره_ارزه_گر

..........

ای نگاه تو پناهم!

تو ندانی

چه گناهی ست

خانه را پنجره بر

 مرغک طوفان بستن....

شفیعی_کدکنی

.........

نامه بیست و سوم


زندگی بدون روزهای بد نمیشود، بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرومیریزند، و در زیر پاهای تو اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درخت استوار و مقاوم برجای میماند.

عزیز من!

برگهای پاییزی بی شک، به تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند...

نادر_ابراهیمی

چهل نامه کوتاه به همسرم

..........

مادر بزرگم می گوید:

قلب آدم نباید خالی بماند 

اگر خالی بماند

مثل گلدان خالی زشت است و 

آدم را اذیت می کند ..

نادر_ابراهیمی

..........

بنـشین مرو کـه در دل شــب در پــنــاه  ماه

خوش‌تر زحرف عشق وسکوت ونگاه نیست


بـنــشــیـــن و جـاودانــه بـه آزار مـن مــکــوش

یـک دم کـــنار دوســت نشستن گـنـاه نیست

فریدون_مشیری

...........

امشب   منِ   دیوانه  تمنای   تو دارم

با این دل سودازده ، سودای تو دارم


اکنون که نمانده است مرا تاب و توانی

چشم   طمع  از همت  والای تو دارم

جواد_نوربخش

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۴۱
م.ر م.س

عید آمد وگذشت،به حول غمت ولی

احوال حال ما متحول نشد ، نشد...

هاتف_حضرتی

.........

فصل نبودن‌ها شبیه هیچ فصلی نیست

گاهی به باران می‌زنم، با من هوای توست


یک شب میان آرزوهایت گُمم کردی

هر شب میان خاطراتم ردپای توست

پویا_جمشیدی

.........

به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،

تمام ستاره های آسمان

بر سرم شهاب می شوند!

بیا لحظه ای به طعم ِ شیر ِ مادرانمان بیندیشیم!

به سر براهی ِ سایه های همسایه!

به کوچ ِ کبوتر،

به فشفشه های خاموش،

به ونگ ونگ ِ نخست و بنگ بنگ ِ آخرین...

هر دو سوی ِ چوب ِ زندگی خیس ِ گریه است!

فرقی میان زادن ِ نوزاد و پاره کردن ِ پیله و رسیدن سیبها نیست!

کسی صدای پروانه ها را نمی شنود،

وقتی با سوزن ِ ته گرد

به صلیبشان می کشند!

کسی گریه درخت را

به وقت ِ چیدن ِ سیبهایش نمی بیند!

ولی یک روز،

یک روز ِ خدا

چشمها بیدار و گوشها شنوا می شوند،

هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،

سیبهای رسیده از درخت می افتند

و تو دیگر،

به آن نقطه تار ِ نامعلوم،

خیره نمی شوی!

 یغما_گلرویی

........

عادت فرسودگی ست

ماندگی

آب راکد 

مرداب 

تغییر بده! بیندیش و جابه جا کن! 

مگر هزار راه تو را به محل کارت نمی رساند!؟  

خوب هر روز با اراده یکی از این راه ها را انتخاب کن.

کمی دور 

کمی نزدیک 

کمی سخت 

کمی آسان... 


بترس از عادت و یکنواختی که هرگز چیزی به اندازه عادت برای روح آدمی نفرت انگیز نبوده است.

نادر_ابراهیمی

........

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی


اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

عطار

.........

جانا به غریبستان چندین بنماند کس

باز آی که در غربت قدر تو نداند کس


صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد

گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس

انوری

.........

ما عاشقان مستیم ، سر را ز پا ندانیم

این نکته‌ها بگیرید ، بر مردمان هشیار


در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم

بر ما مگیر نکته ، ما را ز دست مگذار

شیخ_بهائی

.........

اگــر نــام مــرا بــا الــماس بنــویسنــد،

یــا ننــویسنــد، چــه تفــاوت؟

تــو مــرا بشنــاس!

تــو مــرا بخــوان!

تــو مــرا دریــاب!

نادر_ابراهیمی

.........

ای نو بهارِ آشنا، بر خیز و شوری کن به پا 

ای نو بَرِ شیرین اَدا، بر خیز و شوری کن به پا 


ای بهترین گفتارها، نیکوترین کردارها

شیرین ترین پندارها، بر خیز و شوری کن به پا 


عالم سراسر خفته بین، در موجِ غم آشفته بین

حالِ دلم بشکسته بین، بر خیز و شوری کن به پا 


سرها همه بر آستان، دستِ همه بر آسمان 

آن چهره ات باشد نهان، بر خیز و شوری کن به پا 


شب ها به اُمّیدت سَحَر، جان ها زِ عشقت در به در

دل ها همه بی پا و سر، بر خیز و شوری کن به پا 


هر کاروان را منزلی، فارغ زِ هر آب و گِلی 

محبوبِ جان ها و دلی، بر خیز و شوری کن به پا 


ابروی تو محرابِ من، رویت گُلِ شادابِ من

هر غمزه ات مضرابِ من، بر خیز و شوری کن به پا 


جان ها پریشان و خَجِل، دل مبتلای آب و گِل

عالم شده رسوای دل، بر خیز و شوری کن به پا 


دنیا زِ تو شد با صفا، جان ها زِ تو گیرد وفا

ای نو بهارِ آشنا، بر خیز و شوری کن به پا. 

زارعی

........

💠🌾 

بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد


بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطرود ز درگاه خداوند نباشد


بگذار گناه هوس آدم و حوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد


مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش

این قصه همان قصه که گفتند نباشد


ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده که دادند نباشد


یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد


آشوب،همان حس غریبی ست که دارم

وقتی که به لب های تو لبخند نباشد


درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست

در تک تک رگهای تو هرچند نباشد


من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...

زنجیر نگاه تو که پابند نباشد


وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمان روی زمین بند نباشد...

رویا_باقری

💠🌾

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۵
م.ر م.س

در محفل شاعران(۵)

مولوی:

عارفان که جام حق نوشیده اند

رازها دانسته و  پوشیده اند


صائب تبریزی:

یارب از عرفان مرا پیمانه ای سرشار ده

چشم بینا ،جان آگاه و دل بیدار ده


شهریار:

عشق اگر ره نه به سرچشمه ی عرفان می داشت

شعر، هذیان تب و ناله ی بیماری بود


ناصر خسرو:

شفای درد دل ها گشت عرفان

ز عرفان روشن آمد جاودان جان


ابوسعید ابوالخیر:

مردان رهش میل به هستی نکنند

خودبینی و خویشتن پرستی نکنند


حاج میرزا حبیب خراسانی:

در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما

دیدیم که در کعبه و بتخانه تویی تو


حافظ:

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


رضی الدین آ رتیمانی:

به میخانه آی و صفا را ببین

مبین خویشتن را ،خدا را ببین


فخرالدین عراقی:

نخستین باده کاندر جام کردند

زچشم مست ساقی وام کردند


مجذوبعلی شاه:

هر سری را به تمنّای تو سودایی هست

از تو در دیده ی هر ذرّه تماشایی هست


                         🌹🌹🌹

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۴۷
م.ر م.س

امسال گل ندارد شعر بهاری من

این شرمساریِ گل یا شرمساریِ من


شاید هنوز اسفند، پابند مانده؟ هر چند

از ابر فرودین است این اشکباری من!


اما من این نبودم، بی گل نمیسرودم

آن باغهای رنگین، اینک صحاری من


خنجر نشست، آری در قلب پایدرای

اما نبست باری، از زخم کاری من

محمدعلی_بهمنی

.........

ﺣﻠﻘﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺝ ﺑﯿﻨﻢ ﻧﻘﺶ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﮐﺸﻢ

ﺧﻨﺪﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﻨﻢ ﯾﺎﺩ ﺭﺧﺴﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ


ﮔﺮ ﺳﺮ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺨﺖ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭ ﻣﺮﺍ

ﻋﺎﺷﻘﯿﻬﺎ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ

رهی_معیری

.........

از سکوت ِ آفتابی ام 

                            - چه می دانی؟!....

حرفی نیست....!!!!

                 که عشق ، در رستاخیزِ دیدار

دهان به اعتراف ِعاشقانه ام...

                                     - باز می کند....

به جرم ِ این که....

                     - فقط عاشقم...!!!!.........

گویا_فیروزکوهی

.........

گر از دوست چشمت بر احسان اوست


تو در بند خویشی نه در بند دوست  

سعدی

..........

نیازی 

به انتشارِ این همه  شعر نیست


بگو

  چشم   هایت را

چاپ کنند و .... خلاص !

مرتضی_شالی

..........

پیچیده روزگار تُــو ، از دور واضح است 


از عشق ؛ خسته میشوی اما خلاص نه ! 

کاظم_بهمنی

.........

ما هرگز از انچه نمی دانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم.


ترس،سوغاتِ آشنایی هاست.

نادر_ابراهیمی

..........

احسان هنری نیست به امید تلافی 

نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید

..........

تو را می‌خواهم 

برای همیشه

تا  پنجاه سالگی

شصت سالگی

هفتاد سالگی

تو را می‌خواهم برای چای عصرانه

تلفن‌هایی که می‌زنند

 و جواب نمی دهیم.

تو را می‌خواهم برای تنهایی

تو را می‌خواهم

 وقتی باران است

برای راه رفتن‌های آهسته‌ی دوتایی

نیمکت های سراسر پارک‌های شهر

برای پنجره‌ی بسته

برای وقتی که سرما بیداد می‌کند.

تو را می‌خواهم

برای پرسه زدن های شب عید

نشان کردن یک جفت ماهی قرمز

تو را میخواهم

برای صبح،برای ظهر

،برای شب،برای همه‌ی عمر.....

نادر_ابراهیمی

...........

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی


بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

سعدی

.........

ای دریغا که پس از آن همه جان بازیها 


بر سر کوی تو، بی نام و نشانیم هنوز .....

ادیب_نیشابوری

.......

هنوز نقش وجود مرا به پرده ی هستی



نبسته بود زمانه که دل به مهر تـو بستم

مهرداد_اوستا

.........

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را


خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را

حافظ

..........


زان می مستم که نقش جامش عشق است

وان اسب سواری که لجامش عشق است


عشق مه من کار عظیمی است ولیک

من بندهٔ آنم که غلامش عشق است

مولانا

............

شب هایم بی تو لبریز اندوه است

و روز هایم تکرار روز مرگی

دلتنگم

به اندازه تمام لحظه هایی که

دوست داشتنم را

از تو پنهان کردم .

نسیم_طالبی

..........

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما


فرمای خدمتی که برآید ز دست ما


برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک


هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۴۸
م.ر م.س

سیزده، 

عدد خوشبختی من است!

سبزه ی جانم را،

گره زدی بر دستانت!

روزهاست، می درخشم

چه بخت نکویی دارم من!

در هر سیزده روز یک بار،

عاشقانه هایت را، رو می کنی

شعری، نامه ای، حرفی، نگاهی ...

و یا همان شاخه ی گل مریم

که عطرش، 

در تمام خانه پیچیده ...

چه قدر من،

به عدد سیزده خوشبینم!

خوش به حال من، که 

سیزده روز زندگی ام،

در هر بار، 

از تو متولد می شود ...

عرفان_یزدانی

........

پس از مدتها

امروز دیدمت

در میان ازدحام این جمعیت

که آمده بودند نحسی سیزده را بدر کنند

داشتی سبزه گره می زدی

یکدفعه نگاهمان به هم گره خورد

قلبم فرو ریخت

سردم شد

تو همانطور آرام نگاهم کردی

مثل آخرین باری که دیده بودمت

سرد و بی روح

بی آنکه پلکی بزنی

شاید چند ثانیه طول کشید که مرا بشناسی

آخر من تغییر کرده بودم

موهای سپید سرم

بیشتر شده بودند

مثل خطوط دور چشمانم

و ترکهای روی پیشانیم

اما من زود ترا شناختم

هیچ فرقی نکرده بودی

همانطور زیبا ، جذاب ،آرام 

و چشمانی که یکبار دیگر مجذوبشان شدم

نمی دانم 

فضا آکنده از عطر گلهای باغ بود 

یا بوی تن تو

هر چه بود مرا سالها به عقب راند

یادت هست کی را می گویم

سالها پیش

کنج یک کافه ی خلوت

من بی خبر از همه جا 

داشتم کتاب میخواندم

و تو روبرویم نشسته بودی

ناگاه گرمای نگاهت را حس کردم

زیر چشمی تو را پاییدم

مدت زیادی بود که به من خیره مانده بودی

وقتی نگاهم در نگاهت گره خورد

نگاهت را از من ندزدیدی

و همانطور آرام 

با نگاهی که تحسین و عشق در آن موج میزد

لبخندی شیرین بر لبت نشاندی

یادت مانده

دیدارهایی که با هم داشتیم

تو کلام مرا تحسین می کردی

و من نگاه تو را....

امروز بعد از این همه مدت

دوباره نگاهمان بهم گره خورد

در میان این همه سبزه ای که امروز گره می خورد

هیچکس حواسش به نگاه ما نبود

که به هم گره خورد

اما نحسی سیزده کار خودش را کرد

دخترکی زیبا و بازیگوش به سمتت دوید

و تو او را در آغوش کشیدی

او تو را مادر صدا کرد

و من گویی از خواب پریده باشم

به خودم آمدم

فاصله ی ما بیشتر شده بود

تو متعلق به کس دیگری بودی

و من ....

سرم را پایین انداختم

و دور شدم

اما گرمای نگاهت را همچنان

پشت سرم حس می کردم

بی اختیار شعر استاد شهریار را زیر لب زمزمه کردم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

م_شریف96/1/13

.......

من گره خواهم زد

سبزه را با عشق

بر دلی از سنگ

تا که شاید قلبش

نرم گردد

سبز گردد

و بیاد چهارده

بر سر کوچه ی دلتنگی من.

بس که بسیار من دلتنگم ...😔

.........

شاعر که شدم

سیم های سه تارم را

به سبزه های سبز سیزده گره میزنم

و آرزو میکنم

آهنگ پاک صدای تو را بشنوم

شاید که شاعری

تنها راه رسیدن به دیار رویا

و کوچه های خیس کودکی باشد

یغماگلرویی

.........


سیزده بار شدم دربه در چشمانت

چشم قدیسه ی من رنگ عقیق یمن است


سبزه می بافی و من موی سرت میبافم

بخت من دست تو و بخت تو در دست من است 

حامد_فلاحی_راد

.........

من و این سیزده و فاصله ها و گله ها 

تو و آنسوی خیالات و همین فاصله ها 


بی تو در می‌رود از من هوس بودن تو 

من و تنهایی و سر رفتن این حوصله ها 

سعید_خاکسار

.........

سبزه‌ها را گره زدم، اما؛

 با کدام آرزو؟

 کدام دلیل؟


 مثل من؛

 ذره ذره می‌میرند!

 همه‌ی سال‌های بی تحویل…

سید_مهدی_موسوی

..........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۱۶
م.ر م.س

سیزده ی هر سال 

گره ای زده ای 

بر کلاف دل تنگی هایم ....


بیا 

و این بار 

نحسی نبودنت را

از  جان خسته ام 

بدر کن 

#بهنام_محبی_فر

........

سبزه ی یاد تو را  خوب ،گره خواهم زد


به همه خاطره هایی که ز تو جا مانده

فلور_نساجی

..........

‌ای وای، دوباره آمده سیزده به در!

باید بکنیم یک دروغ از خود در:

"از بس که عیال، بنده را می خواهد

یک لحظه نبیندم، رَوَد جانش در!"

🤥😉😎

این سبزه چو من عاشقِ زاری بوده ست

در حسرتِ وصلتِ نگاری بوده ست

بر وی، گرهی کور اگر می بینی

زان روست که دائم به خماری بوده ست!

😜😂😋

سیزده به در است و من هوایی شده ام!

احیاگر سنّت خدایی شده ام!

دل رفته گرو به عشقِ دخترخاله

سرقفلیِ دخترانِ دایی شده ام!


آغوشِ بهشتی ات، جهنّم شده است 

لب هات به زخمِ هجر، مرهم شده است 

در باغِ تنت، دوباره گیلاس و هلو

با سیب و انارِ سرخ، درهم شده است!

#فرهاد_رنجبرراد

........

چون سبزہ بہ سبزہ زار برمیگردم

چون قطرہ بہ جویبار برمیگردم


آغوش تو فصل رویش باغ دلم

چون لاله بہ نوبهار برمیگردم

مه_ناز_نصیرپور

.........

درگیر خواب های زمستانی ام نکنید

با قطع شاخه هام ، بیابانی ام نکنید


عمری است باغبان به سراغم نیامده است

هر سیزدهم​ شما باغبانی ام نکنید


اشکی نگاه منتظر چشمه ام ندید

چون آسمان ابری و بارانی ام نکنید


امروز را که نام طبیعت برآن زده اند

من را شبیه فصل زمستانی ام نکنید

عرفان_اسماعیلی

.........

من گره خواهم زد

سبزه را با عشق

بر دلی از سنگ

تا که شاید قلبش

نرم گردد

سبز گردد

و بیاد چهارده

بر سر کوچه ی دلتنگی من.

بس که بسیار من دلتنگم ...😔

.........

سیزده روز از این سال گذشت اما من؛

همچنان منتظر لحظه ی تحویل  توام!

پاییز_رحیمی

.........

سیزده بار اگر جان بستانی از من....


باز تا زنده شوم با تو گره خواهم خورد

سید_صادق_رمضانیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۵
م.ر م.س

فردا 

پرکارترین روز سال است برای من.

باید,

گره از تمام سبزه های این شهر باز کنم

مبادا,

کسی تو را آرزو کرده باشد

........

منم ان سیزدهی که همگان میگویند

به در از خود شده و در تو هویدا گشتم

م_شریف

........

وقت آن شد که لبی بر لب ساغر بزنیم 

نقش گلبرگ به اندیشه ی آذر بزنیم 

گره از گوشه ی ابروی زمین برداریم 

گره ای سبز به احساس صنوبر بزنیم 


#محمد_رضا_بداغی

........

سبزه در دست تو و چشم من اما نگران


که گره را به هوای چه کسی خواهی زد


#مسعود_محمدپور

......

نحس بودن را بگیر از سیزده,اعجاز کن

من گره بر روسری ام می زنم,تو باز کن

#طیبه_افشاری

........

‏خواستم در بکنم سیزدهم را، ناگه...

‏روسری از سر تو وا شد و بیچاره شدم

‏دست در سبزه وچشمم پی چشمان توبود

‏گره زلف تورا دیدم و آواره شدم...!    

........

سالهاست 

برای رسیدنمان

سبزه ها را گره می زنم ؛

افسوس! 

نه دست هایمان در هم گره خورد ،

نه نگاه هایمان !

گره فقط درکارمان افتاده است...!

........

غصه هایت را به سبزه 

و دستانت را به من 

گره بزن 

تا سیزده دلتنگی ام بدر شود

😔

........

امروز را به جای سبزه

دلت را به دلم گره بزن،

گره ای کور و باز نشدنی...

........

بر دشـت و دمـن گذر کنم یا نکنم


نم نم، گل و سبزه تر کنم یا نکنم


من دربــــدر توام، چه فرقی دارد


این سیـزده را بــــدر کنم یا نکنم


شهراد_میدری

.........

گره را باز کن از پهنه ی پیشانی خود

سبزه را گره بزن ، به نیت دلهامان


م_شریف

.........

من گره خواهم زد؛

چشم ها را با خورشید

دل ها را با عشق

سایه ها را با آب

شاخه ها را با باد ...


"سهراب سپهری‏"

.........

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

بر تن اش پیراهن سبز گل آرای حریر

گیسوانش خوشه ی زرین گندم

ساقه هایی ریخته تا ساق پا چون آبشار

گونه هایش سیب سرخ و 

گردن آویزش تمشک و 

بر لبش شهد انار

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

میزند بر سبزه های دامنش چین چین گره

تا گره از کار دنیا وا شود

می نشیند بر لب جو

می سپارد غصه ها را دست آب

تا زلالی ها بشوید آنچه مانده از غبار

دورتادورش چکاوک های شاد

رقصشان میگیرد از آواز برگ

میزنند از نم نم باران، سه تار

میخرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

مردمان جشن های یادگار

میزنند از شهر بیرون سوی او

دست در دست نسیم

پا به پای جویبار

تا تمام سیزده ها را به در باشند باهم

رهسپار دشت و صحرا

عازم کوه و کمر باشند باهم

تا ببالد

تا برقصد

تا بخندد

در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

.........

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

که ببازار تو کاری نگشود از هنرم


سیزده را همه عالم بدر امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

#شهریار

🌹🌹🌹💐💐💐🌹🌹🌹💐💐💐

آرزو هاےِ دلم را بہ چمڹ ها گفتم 

گره ای را ڪہ زدم آمدنت باز ڪند


سیزده آمد و من باز بهارے نشدم 

تو بیا تا دلِ من سالِ خود آغاز ڪند

فرانڪ_فردوسى

........

گره زدی به غمت ,هر چهار فصل مرا 


بیا که در شود این روزگار دلتنگی  ...


#معصومه_صابر

........

گره 13 از زندگیت بازشود، 

نغمه عشق به آهنگ دلت سازشود، 

سوسن و سنبل و مریم همه تقدیم شما،

این بهار و صد بهارت با گل آغاز شود.

___🌹___


سیزده روزِ رفته از بهار را

                 - در بسترِ سکوت آرمیدم....!!!

که مگر بشنوم

                  - از عطرِ لحظه ها

                           شمیم ِنفسهای ترا...!!!.

گویا ، 

      مرا به آرزوهای محال

                             - گره زدند...!!!!......

گویا - فیروزکوهی

..........


دل را به سر زلف تو باید گرهی زد

خیری که ندیدیم از این سبزه ی عیدی . . .

#رضوان_باقری

.........

امسال هم چنان همه ی سال های پیش

این سیزده بدون تو باید به در شود....

فرامرزعرب_عامری

........


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۲:۵۳
م.ر م.س

شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست

هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند

مرغی است پر بریده که از آشیان ماست

تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم

گردون درم خرید سگ پاسبان ماست

با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان

سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست

پیغام دادمش که نشانی بدان نشان

کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست

مگذار کاتشی شده بر جان ما زند

این هجر کافر تو که آفت رسان ماست

هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت

خاقانیا مترس که جان تو جان ماست

..........

در کویر نا آشنای 

باورهای سوخته

جای اندوه

هزاران ساله است مارا

ای غزل!

که نردبان شایدها

تورا

به آسمان

نخواهد برد

.........

👈  ڪلیڪ


گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن ! 

گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن ! 


گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟ 

گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن ! 


عشق اگر افسانه می سازد که در زندان دل 

چند روزی میهمانم ، بشنو و باور مکن !


در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:

."با همه نامهربانم" ، بشنو و باور مکن !


گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو 

گفته بودم شادمانم ، بشنو و باور مکن !


___🌹سجاد_سامانی    

..........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
م.ر م.س

پروانه هم شبیه من 

از ساده لوحی‌اش


دلبسته گلی‌ست

که درکش نمی‌کند !

..........

آینه ای

برابر آینه ات می گذارم

تا 

از تو

ابدیتی بسازم

احمد_شاملو

.........


تو رهایی مثل پروانه ی دیوانه ی پرواز

تو صدایی زنده و ساده به زیبایی آواز


تو هوایی مثل تاثیر همین منظر دل باز

باورم کن باید آن خاطره ها زنده شود باز

حسین_غیاثی

........

از آن زمـان ڪہ با دل من همـنشین شدے

بر این رڪاب تنگ و شکستہ، نگین شدے


در یڪ ڪویر خشڪ بنا ڪرده اے بهشت 

تنــها دلیـــل سبـــزےِ ایــن سرزمین شدے


زیــــباتـــریـن بـــهانــہ بـــراے نــســیم ها 

با گیـــســـوان مخـمـلے و نازنیـــن شــدے


چادر بہ سر کشیدے وخواندم"وَ إِن یکاد...

با آســمان مـــاه و ســـتاره قـــریـن شـدے 

علی_فرزانه_موحد

.........

در آینه 



( انسان در نهایت، شبیه رؤیاهایش می شود. / آلبرت انیشتین) 



امروزت، آیینه ی فردای خودت 

یک آینه بنشین به تماشای خودت 

عمرت با " رؤیای رهایی " سر شد 

اما نشدی شبیه رؤیای خودت! 

محمد رضا روزبه 

..........




این است قانون گرم انسان‌ها

از رَز باده می‌سازند

از زغال آتش و 

از بوسه‌ها انسان‌ها.


این است قانون سخت انسان‌ها

دست‌ناخورده ماندن

به‌رغم شوربختی و جنگ

به‌رغم خطرهای مرگ


این است قانون دلپذیر انسان‌ها

آب را به نور بدل کردن

رؤیا را به واقعیت و

دشمنان را به برادران.


قانونی کهنه و نو

که طریق کمالش

از ژرفای جان کودک

تا حجّت مطلق می‌گذرد

پل_الوارشاعر_فرانسه🇫🇷

ترجمهاحمد_شاملو

.........

تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا 


ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن،تنها برای روستا


آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا


یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند

پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا


حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:

قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا


کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر

راهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا


قحطی هیزم، اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا


من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا


___🌹___

👤 #کاظم_بهمنی  

.........

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

بر تن اش پیراهن سبز گل آرای حریر

گیسوانش خوشه ی زرین گندم

ساقه هایی ریخته تا ساق پا چون آبشار

گونه هایش سیب سرخ و 

گردن آویزش تمشک و 

بر لبش شهد انار

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

میزند بر سبزه های دامنش چین چین گره

تا گره از کار دنیا وا شود

می نشیند بر لب جو

می سپارد غصه ها را دست آب

تا زلالی ها بشوید آنچه مانده از غبار

دورتادورش چکاوک های شاد

رقصشان میگیرد از آواز برگ

میزنند از نم نم باران، سه تار

میخرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

مردمان جشن های یادگار

میزنند از شهر بیرون سوی او

دست در دست نسیم

پا به پای جویبار

تا تمام سیزده ها را به در باشند باهم

رهسپار دشت و صحرا

عازم کوه و کمر باشند باهم

تا ببالد

تا برقصد

تا بخندد

در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

شهراد_میدری

.........

در من چندین زن بی پناه زندگی میکنند...

زنی که میخواهد معصوم و مظلوم زندگی کند

زنی که میخواهد جسور و بی پروا باشد

زنی که میخواهد ضعیف و شکننده باشد

زنی که منتظر است!

و شبها قبل از خواب،

دستانی که روزی گرفته بودی را روی قلبش  میگذارد....

زنی که میخواهد به دور از ای کاش ها و باید ها، بدون چشم داشت به ذره ای عشق،برای خودش زندگی کند....

زنی که میخواهد وابسته ی نگاهی نشود، 

و زنی که بعد هر روز و هر شب، 

  میخواهد دیوانه وار عاشق تو باشد...

.........

‏نقطه اى داریم به اسم نقطه ى ناگهان.

ناگهان همه چیز خوب مى شود

ناگهان زنده مى شوى

ناگهان همه چیز از هم مى پاشد

ناگهان زیر خاطرات دفن مى شوى.

.........

یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی


هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی


چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی


دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی


همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی


تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی

#اسماعیل_مزیدی

.........

از جامِ تماشاست، که سرمستِ بلاییم

در دامْ فتادیم، ز هر دامْ رهاییم


گفتند که این شمعْ سراپایْ بسوزد

دانسته نَرَستیم، سزاوار بلاییم


راهی که پی اش پایْ نهادیم، پی اش نیست

در سلسله ی عشق، مقدر به فناییم


آبادْ سزاوارْ بُوَد تا که نمایید

ما را که فروریخته ی چشمِ شماییم


از گوهرِ الطاف، بریزید بر آتش

کز اخگرِ مهر است که فانیّ بقاییم


از جلوه گهِ نورْ یکی پرده گشایید

از دیده وُ دامنْ دل اگر رفت، رضاییم

حامد_فتح_الهی

........

بین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم

تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم


ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:

که من هم انتهای راه را تاریک می بینم


تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی

برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم


چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را

که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم


نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش

که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم


در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی

تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم


برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو

چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم


پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت

تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم


___🌹___

👤 #محمد_سلمانی

........

✍💎

خطرناک ترین خوردنیِ دنیا:


"خوردن گـــولِ ظاهـــرِ آدماست"


کم حجم و خوش هضم با 


تاوان سنگین...

..........

این روزها کسی به خودش زحمت نمیدهد

 یک نفر را "کشف" کند..! زیبایی هایش را بیرون بکشد.. تلخی هایش را "صبر" کند.. آدمهای امروز دوستهای کنسروی میخواهند..

یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون !

 و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست..! اما "آیا واقعأ حق با توست..؟

........

ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘـــــــــــﻪ ﺍﻧﺪ :


 “ﺩﻭﺭﻱ ﻭ ﺩﻭﺳــــﺘﻲ”


ﻳﺎ ﻃﻌــــﻢ ﺩﻭﺳـــــﺘﻲ ﻧﭽﺸﻴـــﺪﻩ ﺍﻧﺪ


ﻳﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﻱ ﻧﮑــــــﺸﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ . .

........

اوج عاشقانه ها

جمله ایست که میگوید؛

میخواهم بروم!

و این یعنی دلش میخواهد؛

آنقدر عاشقی کنی و برایش شعر بگویی

که قانع شود بماند


کسی که قصدش رفتن باشد،

بی خبر می رود

..........

ﺑﯽ ﺗﻮ


ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ


ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ!


ﺳﯿﺰﺩﻩ ﮐﻪ ﻋﺪﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ..


😔😢

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۴
م.ر م.س

می دانم 

ساز زندگی همیشه آهنگهای درخواستی مارا نمی زند

گاهی ساز زندگی آنقدر ناکوک و بد آهنگ می شود که صدای به هم خوردن آرشه و سیم آن گوش جانمان را آزار داده و کلافه مان می کند.

چرخ گردون همیشه بر وفق مرادمان نمی گردد و بسا در مسیر خود گرفتار دست اندازهایی می شود که ما را از ادامه راه زندگی خسته و دلسرد می کند.

گاهی حتی از خودمان هم خسته می شویم و برای فرار از خودمان از روبرو شدن با آیینه بیزاریم.

زندگی چالشی است که هر کدام از ما به نوعی درگیر آنیم و راه گریزی نیست . باید ساخت وباید جنگید و مقاومت کرد . گاهی لبخندی ، نگاهی و کلامی امید بخش ما را دوباره به زندگی امیدوار می کند و به ادامه راه وا میدارد هر چند راه دشوار و پر فراز و نشیب باشد.

به یاد داشته باشیم برای ماندن و بودن راهی جز صبر و استقامت نیست. اینکه می گویند زندگی در حال گذر است اشتباهی بیش نیست زندگی پا برجاست و این ما هستیم که باید از آن عبور کنیم . اما وسیله عبور زیر پای ماست .ما باید جای پای خودمان را محکم کنیم و با آرامش ادامه دهیم.

🔷آنانکه می گویند زندگی را باخته اند

🔷در حقیقت خود را باخته اند

🔷زندگی باختنی نیست 

🔷ساختنی است

.........

شیرین من

مگذار تلخ ترین مرد زمین باشم

بی شنیدن صدایت

از ندیدن نگاهت

بی حضورت

بگذار محو لبخند تو باشد

این خیابان

لحظه ی سبز عبورت


شیرین من 

بهار

به امید لبخند تو جان می گیرد

و گل از عطر تنت خوشبو تر

بی تو اما هر چه گل در باغ است

زرد می شود ، می پژمرد ، می میرد


بی تو خاک سرد گور و 

شبحی شبیه مرگ و

ظلمت تیره و تنهایی هست

با تو اما شب دلمردگیم را 

صبح فردایی هست

گر چه ظلمت کده ی مرگ مرا می خواند

دل به لبخند تو می بندم من

روی لبخند تو اعجاز مسیحایی هست

خوب من به من بگو

در دل تو 

این روزها

برای من جایی هست؟

...........

تو


هر روز در شعر هایم 


متولد میشوی


و من هر روز


به اندازه نبودنت پیر تر


..........

باران منی و بر سرم میریزی


چون جان منی و از جنون لبریزی


بوی دلتنگی تو مستم کرد


تو مگر رایحه ی پاییزی 

..........

بی برگ تر از آنم

که سایه سارت باشم

و رنجور تر از آن

که به من تکیه کنی

تکدرخت خشک پاییزم

که از دلتنگی لبریزم

غم انگیزم

مرا بر شاخسار خاطرات خود

بیاویزم

.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۷
م.ر م.س

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست 

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست 

  

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق 

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست 

  

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟ 

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست 

  

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج 

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست 

  

با غبار راه معشوق است راز آفتاب 

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست 

  

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس 

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست 

  

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد 

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست 

  

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن 

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست 

  

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ 

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست. 

  .........

دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم

وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم


تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من

من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم


تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب

دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم


شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟

هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم


گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد

خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم


شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها

قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم


غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام

تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...

............



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۴
م.ر م.س

با سکوتی از در عشقت جوابم کرده ای 

عابر پس کوچه های التهابم کرده ای 

کوه یخ بودم زمانی حال هیچم چون تو در

استوای گرم چشمانت مذابم کرده ای

بد به حالم کاینچنین تنها به جرم یک نگاه 

در شکنجه گاه چشمانت عذابم کرده ای

من پر از حس کویرو تو عجب فرصت طلب 

آن نگاه خیس آبی را سرابم کرده ای 

آخرین دیدار گفتی خواهم آمد خوب من

خوب با این وعده های خام خوابم کرده ای

 کماسی فرد 

..........


تو مرا

از همیشه تنهاتر کرده ای

آنقدر تنها ..

که برای خودم را هم دیدن

باید پناه بیاورم

به چشمان تو؛

که نیست ..

که نمیبیند مرا .. !

.........

عمر من درست فاصله ی میان دو شب بود ...

از شبی که گفتی دوستت دارم و من متولد شدم 

تا شبی که گفتی تو نباشی با دیگری هم می توانم ...

و من مردم ...

..........

چه غم انگیز است

این باران

انگار تنها من نیستم که

منتظرم ...

........

خیالت که به سرم می زند

خوابم را گم میکنم

در میان مشتی از کاغذ 

که سیاه می شوند از شعر

من می مانم و دو چشم بیدارم

و یک مشت اشعار بی پایان

و این سیاهی شب که گویی

فصل پایانی ندارد

بی انتها و خاموش

مثل این شعر شبانگاهی

داستان من و این شبهای طولانی

همین چند خط شعر است و دیگر هیچ

و من هنوز بیدار بیدارم

بی تو با برگ برگ دفترم

میل سخن دارم

و تو در خوابی عمیق

غافل از حال منی

غافل از اوصاف و احوال منی

م.شریف.

.........

تاریکی

با تو بی معناست

که تو گل افتابگردان منی

وزلال روحت

شب چراغیست

که راهم را به اسمان

نورباران می کند

من بسترم را 

معطر به نامت می کنم

وبه لطف حضور پر ستاره ات

شب کویریم را به صبح 

بهاری پیوند می زنم

.........

دلتنگت که می شوم

به آسمان نگاه میکنم

چون میدانم 

جایی زیر این آسمان داری قدم میزنی

دلتنگت که می شوم

بیرون میزنم و ریه ام را پر از هوا میکنم

میدانم

عطرنفست در قسمتی از این هوا پراکنده شده

دلتنگت که می شوم 

چشمانم را می بندم

طاقت این همه دلتنگی را ندارم

م.شریف

..........

بارها رفتم به کوی یار و دیدم یار نیست

باز می‌گویم برو کاین بار چون هربار نیست

شایق_کردستانی

..........

حالا بگذار،

شنبه از راه برسد،

تو باشی و منی، که 

دوست داشتنت را

از نو، در قلبش سروده است ...

عرفان_یزدانی

.........

چون چادر شب سرد و خموشم 

در گیر خودم 

با زمزمه ی ناله و آهی

گاهی

به آتش بکشانم به نگاهی

م.شریف

..........

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب


به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

سعدی

.........

من و شب 

به هم حسادت میکنیم 

من به با تو بودنش 

او به تنهایی من

م.شریف

.........

گاهی نگاهت

آنقدر نافذ است

که خودم را نه

دیوار پشت سرم را

در چشمت می بینم...

مرحوم افشین_یداللهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۳
م.ر م.س