عاشقانه 21
امسال گل ندارد شعر بهاری من
این شرمساریِ گل یا شرمساریِ من
شاید هنوز اسفند، پابند مانده؟ هر چند
از ابر فرودین است این اشکباری من!
اما من این نبودم، بی گل نمیسرودم
آن باغهای رنگین، اینک صحاری من
خنجر نشست، آری در قلب پایدرای
اما نبست باری، از زخم کاری من
محمدعلی_بهمنی
.........
ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﻣﻮﺝ ﺑﯿﻨﻢ ﻧﻘﺶ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﮐﺸﻢ
ﺧﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﻨﻢ ﯾﺎﺩ ﺭﺧﺴﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﮔﺮ ﺳﺮ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﺨﺖ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭ ﻣﺮﺍ
ﻋﺎﺷﻘﯿﻬﺎ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﻧﮕﻮﻧﺴﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
رهی_معیری
.........
از سکوت ِ آفتابی ام
- چه می دانی؟!....
حرفی نیست....!!!!
که عشق ، در رستاخیزِ دیدار
دهان به اعتراف ِعاشقانه ام...
- باز می کند....
به جرم ِ این که....
- فقط عاشقم...!!!!.........
گویا_فیروزکوهی
.........
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خویشی نه در بند دوست
سعدی
..........
نیازی
به انتشارِ این همه شعر نیست
بگو
چشم هایت را
چاپ کنند و .... خلاص !
مرتضی_شالی
..........
پیچیده روزگار تُــو ، از دور واضح است
از عشق ؛ خسته میشوی اما خلاص نه !
کاظم_بهمنی
.........
ما هرگز از انچه نمی دانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم.
ترس،سوغاتِ آشنایی هاست.
نادر_ابراهیمی
..........
احسان هنری نیست به امید تلافی
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
..........
تو را میخواهم
برای همیشه
تا پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند
و جواب نمی دهیم.
تو را میخواهم برای تنهایی
تو را میخواهم
وقتی باران است
برای راه رفتنهای آهستهی دوتایی
نیمکت های سراسر پارکهای شهر
برای پنجرهی بسته
برای وقتی که سرما بیداد میکند.
تو را میخواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح،برای ظهر
،برای شب،برای همهی عمر.....
نادر_ابراهیمی
...........
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
سعدی
.........
ای دریغا که پس از آن همه جان بازیها
بر سر کوی تو، بی نام و نشانیم هنوز .....
ادیب_نیشابوری
.......
هنوز نقش وجود مرا به پرده ی هستی
نبسته بود زمانه که دل به مهر تـو بستم
مهرداد_اوستا
.........
جز نقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را
حافظ
..........
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است
مولانا
............
شب هایم بی تو لبریز اندوه است
و روز هایم تکرار روز مرگی
دلتنگم
به اندازه تمام لحظه هایی که
دوست داشتنم را
از تو پنهان کردم .
نسیم_طالبی
..........
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
سعدی