حکایت های جالب و واقعی 20 - شهر ما خانه ما هست □ نیست □
امروز چهارشنبه بیست و سوم تیر هزار و سیصد و نود و پنج برای خریدن مقداری شیرینی به شیرینی فروشی ... در گلباغ نماز رشت رفتم .
دختر جوانی داشت شیرینی می خرید ؛
لطفاً به ادامۀ مطلب رجوع کنید:
خلاصه هی این نوع نه آن یکی ، ناگهان پرسید :« این ها که می گی خوشمزه س ،روش چیزه ؟» کارگر شیرینی فروشی پرسید : « چیزه ؟ یعنی چه چیزی ؟» دخترک گفت : « پنیر ! » جوانک با خنده گفت : « نه !»
مرا می گویی آن چنان به فکر فرو رفتم که نزدیک بود به دختر جوان بگویم :« پنیر چه ایرادی دارد که می گویی چیز؟» . شیرینی را خریدم و بیرون آمدم ، در ازدحام روان خیابان با اتومبیل پشت سردختر خانم قرار گرفتم ، ظاهراً شیرینی را خورد و کاغذ زیر آن ( یا دستمال کاغذی ) را وسط خیابان انداخت !
خندیدم و زیر لب گفتم :« خانم چیز! » واقعاً چه قدر بی فرهنگی! و یاد این ضرب المثل افتادم :« درونم مرا می کشد بیرونم دیگران را ! »
با درود، همین کسانی که بعد از مدتی در یک کشور اروپایی به ایران مسافرت می کنند یا بر می گردند و جلوی خانواده با بچه هایشان به زبان بیگانه صحبت می کنند و هرجمله شان سرشار از غلطهای دستوری است، فکر می کنند افتخار است که زبان مادری را حرف نزنند و یا در این چند سال که بیشتر ایرانی هایی که در کشورهای اروپایی زندگی می کنند در آنجا پناهنده شده اند (البته نه پناهنده سیاسی که با هزار دوز و کلک خودشان را به این کشورها به عنوان پناهنده جازده اند)، فکر می کنند زندگی در خارج امتیازی محسوب می شود. حال آنکه خوبی یا بدی هر کشوری را مردم آن کشور درست می کنند وگرنه خاک همه جا خاک است. پس پز زندگی در کشوری را دادن که شخص کوچکترین نقشی در رونق آنجا نداشته است مسخره ترین عمل است. ما اگر کشور خودمان را بشناسیم و تاریخ و ادبیات و مردان و زنان بزرگ کشورمان را می شناختیم، خیلی چیزها برای افتخار کردن داریم و نیازی نیست به چیزی افتخار کنیم که کمترین گذشته ای در آن نداریم. کم سوادی و نادانی نسبت به جایی که ریشه های ما در آب و خاک انجاست امتیازی نیست که علامت روشنی از بی ریشگی است. زبان حافظ و سعدی را حرف زدن لیاقتی می خواهد که به همه داده نشده است.