عاشقانه 18
پروانه هم شبیه من
از ساده لوحیاش
دلبسته گلیست
که درکش نمیکند !
..........
آینه ای
برابر آینه ات می گذارم
تا
از تو
ابدیتی بسازم
احمد_شاملو
.........
تو رهایی مثل پروانه ی دیوانه ی پرواز
تو صدایی زنده و ساده به زیبایی آواز
تو هوایی مثل تاثیر همین منظر دل باز
باورم کن باید آن خاطره ها زنده شود باز
حسین_غیاثی
........
از آن زمـان ڪہ با دل من همـنشین شدے
بر این رڪاب تنگ و شکستہ، نگین شدے
در یڪ ڪویر خشڪ بنا ڪرده اے بهشت
تنــها دلیـــل سبـــزےِ ایــن سرزمین شدے
زیــــباتـــریـن بـــهانــہ بـــراے نــســیم ها
با گیـــســـوان مخـمـلے و نازنیـــن شــدے
چادر بہ سر کشیدے وخواندم"وَ إِن یکاد...
با آســمان مـــاه و ســـتاره قـــریـن شـدے
علی_فرزانه_موحد
.........
در آینه
( انسان در نهایت، شبیه رؤیاهایش می شود. / آلبرت انیشتین)
امروزت، آیینه ی فردای خودت
یک آینه بنشین به تماشای خودت
عمرت با " رؤیای رهایی " سر شد
اما نشدی شبیه رؤیای خودت!
محمد رضا روزبه
..........
این است قانون گرم انسانها
از رَز باده میسازند
از زغال آتش و
از بوسهها انسانها.
این است قانون سخت انسانها
دستناخورده ماندن
بهرغم شوربختی و جنگ
بهرغم خطرهای مرگ
این است قانون دلپذیر انسانها
آب را به نور بدل کردن
رؤیا را به واقعیت و
دشمنان را به برادران.
قانونی کهنه و نو
که طریق کمالش
از ژرفای جان کودک
تا حجّت مطلق میگذرد
پل_الوارشاعر_فرانسه🇫🇷
ترجمهاحمد_شاملو
.........
تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا
ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن،تنها برای روستا
آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا
یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا
حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا
کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا
قحطی هیزم، اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا
من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا
___🌹___
👤 #کاظم_بهمنی
.........
می خرامد در میان سبزه زار
دختر ناز بهار
بر تن اش پیراهن سبز گل آرای حریر
گیسوانش خوشه ی زرین گندم
ساقه هایی ریخته تا ساق پا چون آبشار
گونه هایش سیب سرخ و
گردن آویزش تمشک و
بر لبش شهد انار
می خرامد در میان سبزه زار
دختر ناز بهار
میزند بر سبزه های دامنش چین چین گره
تا گره از کار دنیا وا شود
می نشیند بر لب جو
می سپارد غصه ها را دست آب
تا زلالی ها بشوید آنچه مانده از غبار
دورتادورش چکاوک های شاد
رقصشان میگیرد از آواز برگ
میزنند از نم نم باران، سه تار
میخرامد در میان سبزه زار
دختر ناز بهار
مردمان جشن های یادگار
میزنند از شهر بیرون سوی او
دست در دست نسیم
پا به پای جویبار
تا تمام سیزده ها را به در باشند باهم
رهسپار دشت و صحرا
عازم کوه و کمر باشند باهم
تا ببالد
تا برقصد
تا بخندد
در میان سبزه زار
دختر ناز بهار
شهراد_میدری
.........
در من چندین زن بی پناه زندگی میکنند...
زنی که میخواهد معصوم و مظلوم زندگی کند
زنی که میخواهد جسور و بی پروا باشد
زنی که میخواهد ضعیف و شکننده باشد
زنی که منتظر است!
و شبها قبل از خواب،
دستانی که روزی گرفته بودی را روی قلبش میگذارد....
زنی که میخواهد به دور از ای کاش ها و باید ها، بدون چشم داشت به ذره ای عشق،برای خودش زندگی کند....
زنی که میخواهد وابسته ی نگاهی نشود،
و زنی که بعد هر روز و هر شب،
میخواهد دیوانه وار عاشق تو باشد...
.........
نقطه اى داریم به اسم نقطه ى ناگهان.
ناگهان همه چیز خوب مى شود
ناگهان زنده مى شوى
ناگهان همه چیز از هم مى پاشد
ناگهان زیر خاطرات دفن مى شوى.
.........
یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی
به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی
هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من
به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی
چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را
اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی
دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین
در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی
همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق
تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی
تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق
یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی
#اسماعیل_مزیدی
.........
از جامِ تماشاست، که سرمستِ بلاییم
در دامْ فتادیم، ز هر دامْ رهاییم
گفتند که این شمعْ سراپایْ بسوزد
دانسته نَرَستیم، سزاوار بلاییم
راهی که پی اش پایْ نهادیم، پی اش نیست
در سلسله ی عشق، مقدر به فناییم
آبادْ سزاوارْ بُوَد تا که نمایید
ما را که فروریخته ی چشمِ شماییم
از گوهرِ الطاف، بریزید بر آتش
کز اخگرِ مهر است که فانیّ بقاییم
از جلوه گهِ نورْ یکی پرده گشایید
از دیده وُ دامنْ دل اگر رفت، رضاییم
حامد_فتح_الهی
........
بین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم
تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم
ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:
که من هم انتهای راه را تاریک می بینم
تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی
برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم
چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را
که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم
نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش
که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم
در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی
تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم
برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو
چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم
پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت
تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم
___🌹___
👤 #محمد_سلمانی
........
✍💎
خطرناک ترین خوردنیِ دنیا:
"خوردن گـــولِ ظاهـــرِ آدماست"
کم حجم و خوش هضم با
تاوان سنگین...
..........
این روزها کسی به خودش زحمت نمیدهد
یک نفر را "کشف" کند..! زیبایی هایش را بیرون بکشد.. تلخی هایش را "صبر" کند.. آدمهای امروز دوستهای کنسروی میخواهند..
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون !
و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست..! اما "آیا واقعأ حق با توست..؟
........
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘـــــــــــﻪ ﺍﻧﺪ :
“ﺩﻭﺭﻱ ﻭ ﺩﻭﺳــــﺘﻲ”
ﻳﺎ ﻃﻌــــﻢ ﺩﻭﺳـــــﺘﻲ ﻧﭽﺸﻴـــﺪﻩ ﺍﻧﺪ
ﻳﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﻱ ﻧﮑــــــﺸﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ . .
........
اوج عاشقانه ها
جمله ایست که میگوید؛
میخواهم بروم!
و این یعنی دلش میخواهد؛
آنقدر عاشقی کنی و برایش شعر بگویی
که قانع شود بماند
کسی که قصدش رفتن باشد،
بی خبر می رود
..........
ﺑﯽ ﺗﻮ
ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ!
ﺳﯿﺰﺩﻩ ﮐﻪ ﻋﺪﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ..
😔😢