قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۰۸ مطلب با موضوع «سروده های مانااز شاعران توانا» ثبت شده است

موضوع: سفر


سعدی:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی


حافظ:

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش


صادق سرمد:

هر جا که سفر کردم تو همسفرم بودی

وز هر طرفی رفتم تو راهبرم بودی


مهدی سهیلی:

خوش آن زمان که امید دل من از سفر آید

ز پشت ابر غم آلوده ماه من به در آید


صائب تبریزی:

هر کس که بی رفیق موفّق کند سفر

باخود هزار قافله تشویش می برد


عارف قزوینی:

عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت

تاریخ زندگی همه در دردسر گذشت


کلیم کاشانی:

رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم «کلیم»

گوشه ی امنی در این دریای بی حاصل گرفت


واقف هندی:

به سفر رفتی و خوبان همه گیسو کندند

در فراق تو عجب سلسله ها بر هم خورد


ابوالحسن ورزی:

مه من گذشت سالی که تو از سفر نیایی

به شب سیاه بختان چو سپیده در نیایی


عبید زاکانی:

می روم دست زنان بر سر و پای اندر گل

زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم


اخوان ثالث:

نه بخت، فسون نه چرخ جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد



                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۶
م.ر م.س

موضوع: نامه

حافظ:

آن غالیه خط گر سوی ما نامه نوشتی

گردون ورق هستی ما در ننوشتی


صائب تبریزی:

قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست

نامه ی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت


جامی:

نه نامه ای که در آن جا نشان نام تو یابم

نه رقعه ای که در آن ،خطّ مشکفام تو یابم 


مهدی سهیلی:

تو زودتر زمن ای نامه روی دوست ببینی

چرا حسد نبرم بر سعادتی که تو داری


شهریار:

باز پیکم نامه ای از کوی یار آورده است

باز نقشی دلنشین از آن نگار آورده است


فروغی بسطامی:

ترسم دلش برنجد از من وگرنه هر شب

صد نامه می فرستم با باد بامدادی


کلیم کاشانی:

نامه ام را می بری قاصد،زبانی هم بگو

خامه شد فرسوده و این شکوه پایانی نداشت


مشتاق اصفهانی:

صد نامه ات نوشتم بهر جوابی و تو

خطّی نمی نویسی ، پیکی نمی فرستی


نصرت الله کاسمی:

چه شد که باز فتادی به یاد من ای دوست

به نامه باز نمودی سر سخن ای دوست


سیمین بهبهانی:

از ما به جز نسیم که برگ شکوفه برد

در کوی عشق ،نامه رسانی نمانده است


؟(ناشناس):

کاغذ رسید و نامه رسید و خبر رسید

در حیرتم که جان به کدامین کنم فدا


؟(ناشناس):

از برای نامه ی ما قاصدی در کار نیست

کاروان اشک ما منزل به منزل می رود

.....


نامه سرایی «مولانا» نیز زیبا و دل نشین است:

جانا، به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟


بازآ تو از این غربت٬ تا چند پریشانی؟


صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم


یا راه نمی‌دانی٬ یا نامه نمی‌خوانی


گر نامه نمی‌خوانی، خود نامه تو را خواند


ور راه نمی‌دانی در پنجه ی ره دانی

...

و نامه سرایی زیباتر حافظ:

 


از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه


انی رایت دهراً من هجرک القیامه

...

                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
م.ر م.س

موضوع: آیینه

سعدی:

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بوده است ناشکیبا را


حافظ:

روی جانان طلبی،آینه را قابل ساز

ورنه هرگز گل و نسرین ندمد  زآهن و روی


مولوی:

آینه ات دانی چرا غمّاز نیست

زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست


صائب تبریزی:

آنکه در آیینه دارد بوسه را از خود دریغ

کی به عاشق واگذارد اختیار بوسه را؟


صفایی قمی:

یار تا رخسار زیبا دید در آیینه گفت:

صورتی زیباتر از این آفریدن مشکل است


فروغی بسطامی:

زان شکستم به هم آیینه ی خودبینی را

تا نگاهم همه در آینه ی روی تو بود


کلیم کاشانی:

جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم

هر کجا آیینه ای پیدا شود ،پنهان شوم


هوشنگ ابتهاج(سایه):

جان تو جلوگاه جمال آنگهی شود

کآیینه اش به اشک صفا شست و شو کنی


رهی معیری:

از نگاهی می نشیند بر دل نازک غبار

خاطر آیینه را آهی مکدّر می کند


عبدالله الفت:

همتای حسن خویش نبینی به هیچ روی

غیر از دمی که آینه ات در مقابل است


انجوی شیرازی:

تو از غرور و من از شوق غافلیم از هم

چو عکس آینه با آن که در کنار همیم


                         🌹🌹🌹 منبع کانال دانشرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۴
م.ر م.س

کسی با سکوتش

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

آغاز گردان...

*

.


از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال...


تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 نه؟

از آن پاکتری...


تو بهاری ؟

 نه،

 بهاران از توست 

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را..

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !


 حمید مصدق🌸

.........

برنگرد...

نمیتوانم برایت توضیح بدهم،

زنی که از عشق فرار میکند،

دیوانه نیست!


گریه سلاحی است

که زمین گذاشته ام...

قلبی برای دوست داشتنت ندارم...


سربازی شده ام،

که قرن ها پیش

نیمی از خودش را

در خاک دشمن جا گذاشته است...

اهورا_فروزان

.........

انگار

سال‌ها طول کشید

که دسته ای بوسه

از دهانش بچینم

و در گلدانی به رنگ سپید

در قلبم بکارم ،

اما انتظار !

ارزشش را داشت 

چون عاشق بودم ...

ریچارد_براتیگان

..........


.


وقتی بوسه هایم را 

با ساعت تو کوک می کنم 

هر روز در یک نقطه از جهان 

عاشقت میشوم 


آنقدرها دوستت دارم 

که دست هایم از مرز عبور می‌کند! 

دختری که در کوبا میرقصد

یا مادرید 

هیچ فرقی با دختری که در دهلی

شیر میدوشد ندارد! 


عزیزم! 

هروقت با هزار دستبند 

به خانه آمدم 

بدان قصد داشتم موهایت را 

در یکی از نقاط جهان 

شانه کنم... 

*

ن.ر

.........

راستی از هوس و میل شکفتن چه خبر؟

از شب و دردِ دل و میل به گفتن چه خبر؟


مدتی هست ز احوال شما بی خبریم

تا سحر مستی و از جام شکستن چه خبر؟


از من و خانه که اصلا خبری نیست ولی

تو بگو از خود و آن قصه ی رفتن چه خبر؟


این طرف سردترین نقطه ی دنیا شده است

آن طرفها تو بگو گرم نشستن چه خبر؟


خستگی همدم و همراهِ من این کنج قفس

تو پریدی و از آن لحظه ی جَستن چه خبر؟


دوستی رسم قشنگیست,فراموش نکن

وقت بگذار کمی ,حسِ نوشتن چه خبر؟

امیر_اخوان

..........

رفتنت خیر است

            بـاور می کنم، 

                     حـرفی نـــزن


آه من با اینــکه

            سـوزان است 

                    دامن‌گیر نیست 

علی_نیاکوئی_لنگرودی 🍁

..........

دوباره عشق

قرارمان را

در گذرگاهِ گریه ها گذاشت...!


آنجا که بغض

اینهمه رفت و آمد می کند،

چگونه با تو حرف بزنم؟!

چگونه صدایم را بشنوی ؟


اصلا بیا از اینجا

به خلوتِ خنده ها برویم ؛

آنجا که چشم ها صاف و 

حرف ها بند می آید ؛

وَ آغوش آفتابی ات

ابرهای گریه ام را کنار می زند...

م.ن💔

.........

و حتّی عشق، حتّی عشق، زندانِ رهایی بود

سلوکِ هیچ، در جغرافیایِ بی کُجایی بود


برایِ دست و پا گُم کردهء شوقِ تماشایت

نخستین لذّتِ دیوانگی، بی دست و پایی بود


وزیدی در من و توفان گرفت و خاک باران شد

سپس آتش  شدی... یعنی شروع آشنایی بود


تو هم با من نبودی... آن رسیدن‌هایِ بی‌گاهان

دمیدن بر مَزاری کُهنه، چون صُبحی طلایی بود


رهایت می کنم شاید بـه دستت آورم، هر چند

سلامِ اولین‌ات هم، پُر از بویِ جُدایی بود...

عبدالحمید_ضیا💔

........

ای که میگویی طبیب قلب های عاشقی


کاش دردم را نیفزایی،مداوا پیشکش


سجاد سامانی



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۱۰
م.ر م.س

عالیجنابِ عشق! 

چرا غایبى هنوز؟!

یادِ تو قرنهاست که در جمعه حاضرست!

*

جمعه از راه رسید 

حالا برای عاشقی

ساعتت را کوک کن

خواب نمانی

*

بیا با هم روی این جمعه را کم کنیم

بیا برویم جایی

به دور از غم هایش

به دور از دلتنگی هایش

جایی که خبری از گوشه ی دنج و دمقش نباشد 

جایی که تو موهایت را به باد دهی

و من غرق عطر تنت باشم

دستانت را لمس کنمُ بگویم

دیدی جمعه؟

دیدی اینبار نتوانستی دلتنگیت را بر ما و عشقمان قالب کنی

و تو بخندیُ این جمعه بهترین جمعه یمان شود

*

بیا...!

میخواهم ببوسمت ؛ 

همه حواسشان به جمعه است ،،، 

*

حس دوست داشتنت روز تعطیل نمی شناسد

جمعه ها می شود تا خود ظهر خوابید

ولی من زودتر بیدار می شوم

تا به تو فکر کنم ...

جمعه ها یک عمر خوشبختی تمام است

از وقتی تو هستی ...

حس دوست داشتنت مثل طلوعی بی غروب است

که همیشه هست

همیشه می ماند...

جمعه ها 

یک روز تمام وقت دارم به تو و زیبایی هایت فکر کنم... 


حالا دیدی از روی ریاضی و حساب و منطق حرفی نمیزنم.

من رفتنم را پشت گوش که هیچ پشت کوه انداختم ...🌺

*

یک روز میان این عصرهای خسته

میهمان دلم می شوی

من برایت چای می ریزم

و تو لبخندهایت را توی چشمهایم ..

راستی ؟! 

حال عصرهای دلت خوب است ؟!!

عصرهای جمعه چطور عزیزم ؟؟؟

من که از بس چایی سرد تو را

ریختم خسته ام ...!

بیا برای یکبار با هم یک چایی داغ نوش جان کنیم ...!

*

پشت پرچین دلتنگی هایم 

نبض احساس می زند...

واژه واژه خواب های شیرین 

سرک می کشد...

کسی بغض های سردم را 

در گلوی خشکیده ی تقدیر می دمد...

دلشوره های دمادم

میان چشمهای تارم 

سوسو می زند...

امشب چشمهایم را به پرنده ی مهاجر خیالت دخیل بسته ام...

ای کاش اجابتم کند 

میان حبس دلتنگی هایم...

می شود بشکند بغض سرد تقدیرم؟!!!

میشود سهم این جمعه های دلگیر برای من 

برای تو 

دیگر انتظار نباشد ...؟😔

*

پشت پرچین نمیخواهد...!

تو باشی

خدا می‌شوم 

مالک شب‌های تو

روزهای جمعه نیز،

ساعتهای طولانی....

راه دیگری نمی‌شناسم

مستقیم

به خانه‌ات می‌آیم

تنت را می‌پرورم

و دنیا را

با دست‌های مهربان تو

می‌آفرینم

حتی خودم را


باز جای پنهان میخواهی ...؟

مهتاب . ش

.........

انگار،جمعه 

فرزندِناخواسته 

یا تو راهیِ هفته است

حتی پسوند خانوادگی اش را هم

از او گرفته اند،

پدرش شنبه اورا مرتد کرده

انداخته تهِ صف

و برادرانِ چند شنبه ها

همه ی بدنامی ها و گرفتاری ها را

 می اندازند گردنِ او

این خود درد بزرگیست برای جمعه.

جمعه را سرزنش نکنید...

جمعه را سرزنش نکنید.

یغما علیخانی

..........


پای حرف هایت به ایست

پای دوستت دارمی که گفتی

پای لحظات دو نفری تان 

 دو نفری مرورشان کنید.

نه خاطره ای شود برای جمعه های یک نفری!

نه خاطره ای شود و مثل زگیل بچسبد به لحظات و کنده نشود.

نه تصاویری که

هر لحظه به ملاقات چشمانت بیایند!

*

  باید کسی باشد که عطرش حواس جمعه را پرت کند؛ که صدایش ساعتِ ایستاده را بخواباند و دستانش تقویم را قلقلک بدهد؛ باید کسی باشد که ریاضی حالی اش نشود، فلسفه نفهمد،  به منطق قهقهه بزند؛ باید کسی باشد که مرا به مختصاتش گره بزند.

باید کسی که توئی بیایی و رفتنت را پشت گوشت بیندازی.

الناز

........


نازنین جانم.....همه ی روزهای هفته ام مال خودت....برایت شعر مینویسم ...قربان صدقه ات میروم ...دلتنگت میشوم ...خیالت را در آغوش میگیرم و گاهی خیلی کوتاه گلایه میکنم...که اندوه نبودنت حداقل دست از سر غروبهای جمعه ام بردارد...اما زهی خیال باطل...غروب جمعه که میشود... دلم به هوای تو میپرد...انگار انبوهی از پرندگان منزوی که انگار تمام عمرشان را کز کرده بودند در آشیانه و خیال پریدن نداشته اند هجوم می آورند بر سر سفره ی دل که چیزی جزنام مقدس تودرآن نیست....وعاشقانه بال میزنند....غصه ی آمدن و رفتنشان دلگیرم میکند...اما دلخوشم به غروب جمعه ایی دیگر که میدانم دوباره دلتنگت میشوم.......

*

جمعه ها را مینشینم لب حوض تا از ازدحام اجساد باده کرده ی ماهی ها بر روی تخت آب عکس بگیرم...جنازه های متعفن در انتظار قضاوت آفتاب بر تباهی پیکرشان تمام روز از مقابل دیدگانم کنار نمیروند زل زده اند در ته چشمهای من با همان چشمهای منتظر که گویا دست مرگ هم قادر به بستنشان نبوده است...تمام حجم دلتنگی هایم را در ازدحام برگهای فرو ریخته بر اجساد ماهی ها فراموش میکنم و به تو فکر میکنم که اینروزها در پیله ی تنهایی خود در انتظار پروانه شدن..دویدن عقربه های ساعت دیواری را دنبال میکنی...سهم من..سهم تو...از این جمعه های دلگیر چیزی جز انتظار نیست...انتظار برای ...

*

‍ ‍ ‍ ‍ ‍.


جمعه هارابایدپنهان شد...پشت شکاف یک پرچین درمزرعه ای دور دست...آنجا که دست دلتنگی ها به دامن بودنت نرسد...جایی که بشودساعتهای طولانی منتظرماند و به صدای ردشدن جمعه گوش کرد...

جمعه دستهای اندوه بلندند و دیواری کوتاهتر از دل آدمها پیدا نمیکند که بیاویزد از لب دیوار و مثل گلهای پیچک خودش را پهن کند روی روشنی چشمهای تو و بخواهد که با اشک چشمهایت بودنش را آبیاری کنی...

جمعه ها را باید فرار کرد..باید راهی شد حتی اگر شده با پای برهنه..و دور شد از اتاق زیر شیروانی که هر روز هفته اش بی تو برای خودش جمعه ای تمام عیارند.....

نازنینم......جایی برای پنهان شدن سراغ داری؟؟؟؟؟؟

ن.ر

........



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۴
م.ر م.س

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست


شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست


چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟

لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست


عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج

علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست


با غبار راه معشوق است راز آفتاب

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست


جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست


خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست


عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن

تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست


عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست 

*

دلم هوای تو دارد، 

هوای زمزمه‌ات

*

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود


و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود


پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت

شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری

که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا

بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من

فریبکــار دغل‌پیشه، بهانه ‌اش نشنیـدن بود


چه سرنوشـت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

حسین منزوی

.........


مـا رنـد و خٖـرابـاتی و دیـوانـه و مستیم 

پوشیده  چه  گوییم  همینیم که هستیم 


دوشینه شکستیم بیک توبه دو صد جام 

امروز  بیک  جام  دو صد توبه شکستیم 

فرصت_شیرازی

........

فقط یک قلب است

که بیشتر از همه برایت می تپد

تو مرا گم نخواهی کرد... 

در هر کجای این جهان که باشم 

عشق من !

مرا گم نخواهی کرد.


من هم ترا گم نخواهم کرد!

درست است این همه چشم قهوه ای است

این همه مو شرابی

و این همه لب کندوی عسل 

ولی هیچ کس 

پروانه ای در جانش ندارد

پروانه ای که 

هر شب 

روی خواب انگشت هایم 

شعر می شود ..

محمد_جنت_امانی

........

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی


شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی


روز وصال دوستان دل نرود به بوستان


یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

سعدی

........

از میان تمام چیزهایی که دیده ام؛


تنها تویی که میخواهم به دیدن اش ادامه دهم 

از میان تمام چیزهایی که لمس کرده ام 

تنها تویی که میخواهم به لمس کردنش ادامه دهم.

خنده ی نارنج طعمت را دوست دارم.


چه باید کنم ای عشق؟

هیچ خبرم نیست که رسم عاشقی چگونه بوده است 

هیچ نمیدانم عشق های دیگر چه سان اند؟

من با نگاه کردن به تو

با عشق ورزیدن به تو زنده ام .

عاشق بودن، ذاتِ من است...

پابلو_نرودا

..........

تجربه‌ ام را باور کن

عشق باید خودش بیاید.

ناگهان و بی‌صدا

آمدنش دست ما نیست

هیچکس آدرس عشق را ندارد..!

گابریل_گارسیامارکز

........ 

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من

جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

مولانا

.........


کوچه ی دل رابرایت آب و جارو کرده ام

تا بیایی و بتابی مهربان صبحت به خیر

*

امان از این اردیبهشت

که تمامِ قندهایِ نخرده را هم

در دلِ من آب می کند

که انگار اصلا عاشقم 

که انگار تو اینجایی 

و 

من 

بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم

که انگار تو خبر از 

شکوفه ها آورده ای

که انگار تو در گوشم صبحِ

یک روزِ اردیبهشتی

گفته ای :

بیدار شو جانم ..

اردیبهشت است

*

برای صبح

برای من

چیزی بگو 

حرفی بیار

شاید کلمات 

به طلوع بنشینند...

*

مخاطب جانم؟

الان که عاشقانه هایم را میخوانی حالت چطور است؟

آخر میدانی وقتهایی که من برای تو مینویسم

حالم اصلا خوب نیست

دختر دست و پا جلفتی ای در دلم رخت میشورد

سر میخورد احساساتم از دستش بیرون میریزد تمام رخت ها از دلم به صورتم می‌ایند و اشک 

میشوند

آدینه شد جانم

امروز صبح 

 باغچه

 رنگ دیگری دارد!

نکند دیشب

باد تو را

 باز هم گول زده باشد؟!!

مهتاب . ش

.........


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۵
م.ر م.س

نگرانم تو دلت این همه یک دنده نبود

یا اگر بود چنین از دل من کنده نبود


می شود روز به پایان برسد باز نیایی بانو؟

کی دلم از نفس گرم تو آکنده نبود.☺️

.......

تا کی به تمنای دلت بنشینم

در پاسخ منهای دلت بنشینم


یک جمله بگو تا بتوانم با آن

در صفحه ی انشای دلت بنشینم

احمد_آزاد 

.........

سفر ادامه دارد

و پیامِ عاشقانه‌ی کویرها

به ابرها،

سلامِ جاودانه‌ی نسیم ها

به تپه ها،

تواضعِ لطیف و نرمِ دره ها،

غرور پاک و برفپوشِ قله ها،

صفایِ گشتِ گله ها به دشت ها،

چرای سبز میش ها و قوچ ها و بره ها.

سفر ادامه دارد و بهار، 

با تمام وسعتش

مرا که مانده‌ام به شهر

بندِ یک افق

به بی کرانه می برد ...

🍃🌺🍃

شفیعى_کدکنى

........


.

امروز 

همان عطر تلخ همیشه  را می زنم 

و راه می افتم توی خیابانها 

و اصلا به روی خودم نمی آورم

این همه دلشوره را

این که چقدر پرم از هوای خواستنت!


اصلا به روی خودم نمی آورم 

به همه سلام می کنم 

به همه می خندم 

اما

آغوشم را 

برای کسی باز نمی کنم 


خدا را چه دیدی 

شاید یکی از این ابرها 

دوباره عطرم را به تو برساند 


شاید خدا 

آن بالا دلش بگیرد  

و باران ببارد 

و باران دوباره تو را عاشقم کند!


شاید دلت خواست 

برگردی …

........

وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان

چه نامردم اگر زین راه خون آلود برگردم


در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد

نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم

هوشنگ_ابتهاج

........

رودی که می خشکد در او سودای طغیان نیست       

دور از تو حتی گریه کردن کاری آسان نیست


دارم به دوری از تو عادت می کنم کم کم       

هر کس به دردی خو کند در فکر درمان نیست


وقتی عزیـــزی نیست تا باشـــــد خریدارت    

فرقـــی میان قصـــر مصر و چـاه کنعـان نیست


مانده ست بر دیوار قاب عـکس تو هر چنــد             

تندیســی از آقامحمــدخان به کرمــــان نیست


خوارزم بعد از حمله ی چنگیــز خــان حتی                    

انـدازه ی من بعـــد دیــدار تو ویــران نیست


همــواره مفهــوم عنایت نیست لبخنــدت                    

 گاهــی به غیر از سیــل دستـــاورد باران نیست


در بســـتر ســیلاب وقتــی خانه می سـازی                  

روزی اگـر ویران شــود تقصــیر طوفان نیست


وقتی که نان کدخدا در دست میراب است                  

جــایی بــرای رحــم او بر زیردســتان نیست

 

راه خــودت را کــج نکن با دیدنم از دور              

آهوی وحشی از پلنگ این سان گریزان نیست


می گردی و  چشمم به دنبال تو می گردد                  

خورشید از چشم زمین یک لحظه پنهان نیست


چشمم به گیلاس لبت وقتی که می افتد              

دیگر زبان را جرات (( لعنت به شیطان )) نیست

 

تو لطف شیطانی به آدم سیب گندم گون !               

شیــطان همیــشه در پی اغـوای انــسان نیست


گیســو بیفشـان بید نامجــنون من در بـاد               

 بی گرده افشــانی گـلـی پابنـد گلدان نیست


شاید جنون زیـباترین عقـل جهــان باشد                    

هر کس که دیوانه ست الزاما پریشان نیست


هـر چند خامـوشم ولی هرگز مپنداری                    

آتشفشان خفــته  دیگر فکـر طغیان نیست


 من عاشـقم حتـی اگر شاعـر نمی بودم                       

 اما بدون عشـق شـاعـر بودن آســـان نیست.

اصغر_عظیمی_مهر

.......

آن را که صبح و شام به روى تو منظر است 

در خانه بى بهانه ، بهشتش مُیسر است 


تنها دهان توست که دل را نمى زند 

قندى که در مکرر خود نا مکرر است

*

 دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار


تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید...

حسین_منزوی

........


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۳۴
م.ر م.س

.


پدر عزیزم


لبخند زیبایت در قاب عکس

روی طاقچه ی اتاقم

سالهاست که همدم تنهایی من است


این اشک های گرم و سوزان

سالهاست که به جای آن

دستان گرم و پرمهرت

نوازشگر گونه هایم شدند


دلتنگتم پدر....

کاش بودی پدرم 

تا به جای

"دوستت دارم"

نمی گفتم

"روحت شاد"

.......

پنجشنبه که میشود

 بازهم جای تو خالیست پدر . . .

سال به سال می گذرد ، 

داغ نبودنت کهنه میشود اما 

حس نداشتنت همچنان باقی ست !


چشم های من ، هنوز هم 

گاهی خیره به در می مانند 

آرام می گیرند به هوای آغوش دوباره 

روزگار دست بروی دست می گذارد


عبور میکند از هر زمان و تولدی دیگر

و در این میان تنها یادگار زنده ی هر روزه

 باورنکردن به نبودن توست

که پابرجاست و تمامی ندارد . . ! 

.........

.


خواب دیدم پدرم میاید ...

باهمان صورت محبوب پر از لبخندش ...

صورتش بود پر از نور خدا ...

دست بردم که عصایش گیرم ...

گفت باشی تو عصایم فرزند ...

دل من تاب نیاورد ؛ و من بوسه زدم بر دستش ...

که نگاهش همان لحظه به چشمم لغزید ....

اشک در چشم دوتایی جوشید ...

دست پر مهرش را بر سرم باز کشید ...

گفتمش ای پدرم ...

ما کجا ؟...وتو کجا ؟...

ما که دلتنگ توهستیم ... پدر ...

پدرم لذت دیدار تو را کم دارم ...

سالها می گذرد ...

دستی از مهر ندارم به سرم ...

وچنان غرق توام که ندارم باور ...

گفتمش باز... پدر ...

اشکی از گوشه چشمش افتاد ...

وندیدم که چه سان رفت پدر ...

و دگر باز نگشت 

........

.

پنج شنبه شده




   خانه ی ما...




بی تو مزار است !!!


.......

اندوه رفتنت


پایانی ندارد پدر....!!


تصّدُقت برای یکبارهم شده به خوابم سرک بکش


نفسم تنگ شده


نگذار ندیدنت را 


با خود به گور ببرم

.......


پدرجان سلام


از حال و احوالت چه خبر

از بودن تو آسمون چه خبر؟

میبینی با رفتنت جای همه چیزو خالی کردی

ببین پنجشنبه ها بیشتر از هر وقتی جات خالیه

گفتی خاک سرده ولی نه خاک سرد نیست 

نبودن تو سرده

حتی نبودنت تو رویاهام سرده

بابا میدونی امسال شکوفه های درخت حیاط دیرتر باز شدن انگار منتظر تو بودن ولی نبودی...

آخ بابا کسی نیست که آدرس تورو بدونه؟

به خونه رویاهات رسیدی؟

میدونی بابا چن وقتیه جانمازو کتابات بهونه تو رو میگیرن

میبینی حتی اونام بی پدر شدن

غم نبودنت حتی با شستن اون سنگ سرد کم نمیشه

راستی برات گل آوردم دیگه ریه هات اذیتت نمیکنه بزارمشون پیشت؟


.......


باز هم پنجشنبه...

پدرم...

چگونه تو را در آغوش گیرم

که زیر خروارها خاک 

خفته ای...


با این سنگ سرد مزارت

ناگفته ها دارم...

روزگارم در نبودنت

به تلخی گذشت،

تهی ام از نگاه پرمهرت...

دستم از دستانت خالیست...

آغوشم سرد و بی رمق...

بی تو 

سخت می گذرد جانِ دلم...

غم دمادم میتازد...


اما...

تو ای آسمانی

آرام بخواب ؛ سنگ صبورم

من اینجا به یادت

بغضم می شکند...

........

Saadat:

بابا

سلام.....!

می بینی....

درختهایی که کاشته بودی

چقدر بزرگ شده اند و

شکوفه داده اند....؟!

.


راستی بابا.....

می دانی

چند بهار است

که نیستی...؟!

اصلا

حسابشان را داری...؟!

.

من ولی

میدانم....!!!

این چند روز اسفند هم

که تمام شود...

درست می شود ده بهار

که قرآن سفرهء هفت سین را

وقت تحویل سال

باز نکردی و

چند آیه نخواندی و

اسکناسهای هزاری نو

به هیچکداممان

عیدی نداده ای....!

.

بابا.....

این عید هم که بیاید

من

ده سالی می شود

که " بابا " را

فقط

نوشته ام.....

بی آنکه

" جان بابایی " بشنوم.....!

.

بابا....

یعنی اگر دوباره ببینمت....

می شناسمت....؟!

.

یعنی....

موهایت

چقدر سفیدتر شده اند.....؟!

یا

به گوشهء چشمهای قشنگت

چند چین دیگر

می نشیند

وقتی که می خندی.....؟!

.

بابا.....

می خواستم

شصت و شش سالگی ات را

ببینم....

.

پدربزرگ شدنت را....

قصه گفتنت را.....!

لطیفه خواندنت

برای نوه هایت را.....!

.

بابا

اگر

پدربزرگ دخترم می شدی....

قول می دهم

مثل من

عاشق چشمهایت می شد....!

عاشق دستهایت....

عاشق

ساعت مچی ات....

کفش ایمنی ات....

کوله ی کوهنوردی ات.....

یا شاید هم

عاشق پیراهن طوسی ات....!

.

آخ بابا.....

اگر بودی.....

اگر

بودی....

دوباره روی زانویم

می خوابیدی و

دوباره

آنقدر

دست می کشیدم

روی جوگندمی موهایت

که خوابت ببرد و

بعد

مثل آن وقتها

چند ساعت می نشستم و

یک دل سیر

تماشایت میکردم.....!!!

.

اگر بودی.....

دوباره برایم

رنگین کمان می ساختی.....

مدادرنگی هایم را

می تراشیدی.....!

کتابهایم را

جلد میکردی.....

.

و دستهایم را.............

نه......!!!!

دیگر

نمی گذاشتم

دستهای یخ کرده ام را

ببوسی...

وقتی که دارم

کفشهایت را

واکس میزنم......!!!!!

.

آن روز هم

حواسم نبود.....

که بوسیدی و

تمام عمر

شرمندگی بزرگی ات

بر دلم ماند و .......!!!

.

بابا.....


ببین رفتنت

هیچ چیزی را

عوض نکرده است.....

هرچقدر که بخواهی

دلتنگم........

اما

هنوز همانم......

که شب بخیرهایم را

اول از همه

برای تو می فرستم.....

و تو

هنوز همانی

که پدرانه

دلواپس خوشبختی منی......

و همانی که

عاشقانه

دوستم داری و

دعایم می کنی.........!

.

.😔😔😔

مهین_رضوانى_فرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۲
م.ر م.س

مرد معدنچی به تیشه می زند سنگ

او چه داند کاکلی افسانه پرداز است دراین دم؟


او چه داند گشته جام سبز جنگل ها همه لبریز از غوغای پرشورش؟


می زند با تیشه اش بر سنگ 

می خزد با زانوی مجروح در دالان تار و تنگ 

سوزدش تا زندگانی در چراغ تن 

تق وتق... جز این صدایی نیست در معدن 

رفته اندر گور و تا جوید به سوی زندگی راهی،

تیشه می کوبد میان ظلمت قیرین...

احمد شاملو 🌸🌿

🌷🌷🌷🌷🌷

(عُروج مرد معدن تا حضرت حق)


راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

یک نفر

یا دونفر

یاکه تنی چند دگر

زیر یک کوه ذغال

می‌شمارند نفس

یاوری می‌طلبند

بگذارید صدایی برسد

راه را باز کنید

به کناری بروید

احتمال خطر است

بشکستند ستون‌ها همگی

چوب‌ها خورد شدند

راه هم بسته شده

هر تلاشی به گمانم که دگر بی‌اثر است

سخت باشد که دگر کار به جایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که طفلی معصوم

بفروشد به پدر ناز و بگوید با او

با زبانی شیرین

که پدر زود بیا شب به سرا

وَ زنی زرد و نحیف

پشت یک کوه ذغال

با صدایی همه درد

بتواند گوید

که فراموش مکن همسر زحمتکش من

با همه خستگی‌ات از سر راه

نان و قوتی بخر و خانه بیا

وَ دوایی

که «گُلی» دخترمان تب دارد

منتظر مانده که قرصی و دوایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

بروید از دهن خاکی تونل به کنار

بگذارید که مرغی همه عشق

پروبالی بزند

بشکند سقف بلوری سما

برود تا به خدا

به دیاری همه نور

زفنا با پر خاکی و شریف

بگذرد، تا به بقایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که بر مظهر ایثار و تلاش

ما نمازی ببریم

بنهیم ارج به عشق و به خرابات مغان

که در آن جوش زند خمّ شراب

ما نیازی ببریم

بگذارید که از معبد عشق

ز دل معدن تاریک و خراب

شاهد راه‌گشایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید که گویم آنجا

بدنی سرد فتاده به زمین

که از او گرمی ایران من است

نزدایید ز دیواره معدن خونش

که به حق پرچم آزادی و فخر وطن است

وَ زِهر قطره خون

بر همه عصر و زمان

یک پیامی و ندایی برسد

راه را باز کنید

بگذارید هوایی برسد

یاوری می‌طلبد در دل معدن، یاری

بگذارید صدایی برسد

بگذارید اجاقی که در این خانه ماست

باز هم گرم شود

وَ بماند روشن

بگذارید که باز

زدرختان بلند

بتراشیم ستون

که بماند معدن

و نمیرد مرغی‌که سرودش همه بویی زبهاران دارد

بگذارید نسیمی رسد از گلشن یار

یا نشان و خبرش از رد پایی برسد

بگذارید هوایی برسد

بگذارید صدایی برسد.

سید محمد باشتنی

........

😔😔😔

یک معدن پر از درد

آوار روی آوار

از دوری نگاهت

چشمان من شده تار

مادر دلش پر از غم

با چشم های خونبار

رفتی که برنگردی

بابا خدا نگهدار

.........

فاجعه مرگ هموطنان عزیز معدن چی را به سوگ نشسته ایم. تسلیت به همه🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴

 میان چین‌های صورتت 

          رودی سیاه جاری بود           

لبخند که می‌زدی 

    طغیان می‌کرد 


غباری تیره

 نشسته بود

       بر گونه‌های خسته‌ات   

 تبسمت 

میان تیرگی‌ها می‌درخشید


دست‌هایت 

      دست‌هایی که کم بهار دیده بودند 

       پینه بسته بودند

             انگار تنهٔ بلوط 

سخت بودند 

چونان تیشه‌ای که بر سنگ‌ها می‌زدی 

وقتی نوازش می‌کردی

 ابر بودند


بوسه‌هایت 

بوی زغال داشت

 کودکانت 

عاشق بوی زغال بودند 

مثل شیدایی‌شان به تمشک وحشیِ روی بوته 

بوسه‌ای که دیگر

روی کودک منتظر را لمس نمی‌کند.. 

........

برای کارگرانِ همیشه مَرد؛


جان باخته ی معدن دردَست پدر

تا لحظه ی مرگ در نبردَست پدر

با هر نفسی خاطره اش می مانَد

انصاف بده همیشهِ مَردَست پدر

........

‍ «زنده به گوران»


پیش از هر سپیده به صف می‌شوند

تا دالانی گرسنه ببلعدشان

و غروب‌ها

دست و صورتشان را

با خون خود می‌شویند. 



مردان همه عمر زنده به گوری

که نانشان را

از دهان دیو بیرون می‌کشند.

و خوب می‌دانند 

کارگران مرده‌ی معدن

نیازی به خاکسپاری دوباره ندارند.


یغما گلرویی

........

در عمق زمین به شیونت می گریم


سنـگم که به دل بریدنت می گریم


ای میهن زرخیـــز فقیـــرانه ی من!


با کارگــــران معـــدنت می گـــریم


شهراد_میدری

........

دلگیرتر از هوای بارانی  من


غمگین تراز فصل زمستانی من


در کوچ تو دیدم گل پر پر شده را


ویران تر از آن معدن ویرانی من


محبوبه. کبیریان



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۹
م.ر م.س

تهران‌ چقدر حسود بود جانم ! 

تمام قدم زدن های ما  در خیابان ولیعصر یادش بود ،

 دید  که دست هم را گرفته ایم ، میدانست چند بار نگاهمان در هم گره خورد و گره کورش جز با خجالت تو وا نشد ، 

شنید چند بار دوست دارم هایم لب های تورا به خنده باز کرد !

 با این حال باز هم چشم دیدنمان را نداشت ! 

یادت هست چند بار گفتم اینگونه !بی پروا ! اِنقدر دلبرانه نخند ؟ 

گفتم سرخی لب هایت را از من میگیرند !دیدی جانا؟

 .........


.




 حتی اِسپند هایی هم که سفارش کرده بودم دود کنی

آن تخم مرغی که قرار شد وسط کوچه بترکانی 

و بر هرچه حسود است لعنت بفرستی افاقه نکرد ! 

 چشمی نبود که ببیند منو تو  چقدر به هم می آمدیم ...

تهران چشم نداشت ‌، 

اصلا  همین بخل و حسد اورا آلوده کرد ! بیهوده دود ماشین های بیچاره را بهانه کردند!

ما چقدر بهم می آمدیم و این شهر سیاه چقدر حسود بود ! 

هر کجا هستی دعایی زیر لب نجوا کن ،

 شاید تهران دستش را از سرما بردارد !

خدا را چه دیدی!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۷
م.ر م.س

جمعه ها محبوسم در حباب شیشه ای تنهایی..

شناور بر رودخانه ی اندوه که از زیر پل دلتنگی ها عبور میکند و در نهایت میرسد شاید پای درخت بیر مجنونی که من در روزهای بیخبری کودکی پای آن گنجشکهای مرده را دفن میکردم...

چقدر کشدارند این جمعه های خاکستری بهار قد کشیده در امتداد چشمهای منتظر آنهایی که شبهای فراق را به امید صبح وصل پلک بر هم نمیگذارند...من دلم کمی از هوای بودنت را میخواهد که این حباب پر شده از نفسهای مسموم بی تو مرا دیر یا زود از پا در خواهد آورد...

مرا به وعده ی آمدن شنبه هایت دلخوش نکن ...

برای جمعه های بی تو بودنم فکری کن ..جمعه را تنهایی نمیشود.....

.......

‍ ‍ 

.


جمعه روز ای کاش های من است...

تمام روزهای هفته تو را آرزو میکنم و روزهای جمعه بر مزار مشتی آرزو اشک میریزم...چه میشود کرد وقتی دنیا آبستن آرزوهای هزار ساله است اما فقط نوزادهای بی سر مرده به دنیا می آورد...زمان از حرکت نمی ایستد و روزگار مدام چوب دیگری لای چرخ زندگی آدمها میگذارد...

ای کاش در روزگاری جز این عاشقت میشدم در زمانی که دنیا مهربانی میزایید و جهان معطر از عطر نفسهای مردمان عاشقی بود که زیبایی یکدگر را با چشمهای بسته بدون هیچ چشمداشتی باور داشتند...

ای کاش از لابه لای همین سطرهای خط خطی پریده رنگ دست تو ناگهان از آستین روزگار بیرون می آمدو.....

.......

همه ی روز های هفته فردند

جمعه اما

دو نفر است

یکی دلت را می فشارد

یکی گلویت را...

.......

برای شما را نمیدانم !

اما

زندگی ما

یک روز دارد

به نامِ جمعه !

این لامذهب

غمی دارد

که هزارتا بغض

از کنارش

میزند بیرون ...

........

جمعه یعنی دلم از غصه بمیرد اما


به همین بودنت از دور قناعت بکنم!

........

غروب_جمعه

آخر هر هفته

حوالی ساعت شش

مینشینم با غروب جمعه حرف میزنم

و دلیل این همه دلگیر بودنش را میپرسم

پاسخ سوالم را با سوال میدهد!

او هم دلیل بی قراری ام را میپرسد

من هم بی اختیار از چشمانت میگویم!

آنقدر با آب و تاب میگویم که گذر زمان فلج میشود!

هوا رو به تاریکی میرود....

پاسخ سوالم موکول میگردد به جمعه بعد

مدتهاست کار هر هفته ام این شده....

بی خبر از آنکه

هر بار خودم پاسخ سوالم را میدهم

از تمام نبودن هایت هم اگر بگذرم

چشمانت را نخواهم بخشید

........

هیچ خبر داشتی که

جمعه معنی تو را میدهد؟!


معنی توئی که نیستی

توئی که ندارمت

معنی توئی که..

بگذریم...

حالا من نشسته ام و واژه ها را برای هم خواستگاری میکنم!!

که وقتی به هم آمدند!

بگویند که با دل من چه کرده ای...

راستی...!!

ببین اینها به هم می آیند...!؟!


جمعه..

دلتنگی..

نداشتنت.....


چه هذیان میگویم

نیستی که ببینی.....

......

صبح یا عصر

زیاد فرقی نمیکند

دلتنگیِ جمعه

از جایی شروع میشود

که دهانت پر از حرف است برای گفتن

اما کسی را نداری برای شنیدن...

.........

جمعه ها عصر

همینطور که از پیراهن به تنم نزدیک تر میشوی به خوابم بیا...!

حرف هایی هست که فقط آنجا میشود گفت!

کارهایی هست که فقط آنجا میتوان کرد!

شعر هایی هست که فقط آنجا میتوان سرود!

جمعه ها عصر به کفرم با یک بوسه پایان بده!

راستی...

حقیقت دارد؟

خدا یک عصر جمعه برای تنهایی اش تو را خلق کرده؟

من مشکوکم،برعکس نباشد گل زیبایم!؟

کاش قبل از اینکه این عشق ندیده ها سنگسارم کنند بیایی!

کاش به کفرم با یک بوسه پایان دهی

آن هم در یک عصر جمعه!

........

جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد

من که هر لحظه و هر ثانیه دلتنگ توام

خلیل_رحیمی

........

تمام ایام 

دلگیر و غمگین هفته را،

تمام حال این دل تنگِ بیقرار را،

تمام این شبهایِ سردِ رو به انتظار

این روزهایِ تکراری 

این افسردگی حال

فقط به دنبال واژه ای برای 

بیان این همه پریشانی بودم.

تافریادکنم،

بغض درگلونشسته را

گشتم وگشتم تارسیدم به

این روز؟

هیچ کلمه و واژه ای این غم را

نمیتوانست معناکند!

 بغیرازجمعه ...


وتوجمعه ترین حالت منی...

........

فراموشت کرده ام

و حالا

همه چیز عادی شده

باران که می بارد

پنجره را می بندم ..


دیگر یادم نیست

غروب جمعه

چه ساعتی بود !


پاییز را

تنها از روی تقویم می شناسم !


فراموشت کرده ام 

اما ...

گاهی دلم برای دلتنگ ِ تـو شدن

تنگ می شود  ...

 .........

جمعه برای من روز سفر است

باید چمدانی پر از دوستت دارم را بردارم

و بروم تا اولین بوسه

به آغوشی از جنس پرواز

نگاهی از عشق


جمعه باید راه بیفتم و هفت شهر ما شدن را

روی تنت پیدا کنم

برسم تا پشت گردنت...

جایی که طعم بهشت میدهد و عطر اقاقیا

جایی که گویی از جنس کهرباست

تا بخار نفسم را با نوشتن یک دوستت دارم

زیبا کنم!


جمعه ها عصر دلتنگی های مردانه ام را

با یک بوسه

پشت گردنت جا میگذارم

تا دنیا ببیند

یک مرد با تمام مردانگی اش

تمام احساسش را روی گلوی یک زن جا میگذارد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۳۷
م.ر م.س

آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند


ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم


عبید زاکانی

.........

خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد

نمیردآن که به هرلحظه یادیاران کرد


نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید

دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد


چراغ خانه ی آن دلفروز روشن باد

که ظلمت شب مارا ستاره باران کرد


دو چشم مست تو نازم به لحظه های نگاه/که هر چه کرد به ما ناز آن خماران کرد


من از نگاه تو مستم بگو که ساقی بزم/چه باده بود که در چشم نازداران کرد


به گیسوان بلندت طلای صبح چکید

ببین که زلف تو هم کار آبشاران کرد


دو چشم من که شبی از فراق خواب نداشت/به یاد لاله ی رویت هوای باران کرد


به روی شانه چو رقصید زلف او ز نسیم/چه گویمت که چه با جان بیقراران کرد؟


هزار نغمه ز بلبل به شوق یک گل خاست/چنین هنر غم دلدادگی هزاران کرد


گلاب می چکد از خامه ات به جام غزل/شکفته طبع تو را روی گلعذاران کرد

مهدی سهیلی

.......

.


نمیدانی!؟

جمعه خود منم''

که دارم دوست داشتنت را،

به سبک دلتنگی ورق میزنم،

میخوانم''

درخاموشی آوایم،فریاد ی نشسته...

جمعه حال عاشقانه ایست،،،که تمام خودش را

یکجا با احوال شوریده ام

برسرت خراب میکند!

دل میدهد،دل میبرد،،

تو باشی''

تا عشق''سرگرم چشم هایت شود...

ازلبانت شکوفه های سیب دست چین کند...

عطر بهار را،روی شانه هایت بوکند...

انگشت هایت را بگیرد،

تو آوای صدایت،ترنّمی دلنشین شود...

عشق ببارد...

دوست داشتن'' را

عمیق تر نفس بکشی''

عمیق تر نفس بکشی  ''

.......

‍ ‍ .



تمام روزهای جمعه با همه دلتنگی هایش را نذر آمدنت میکنم ...

تو فقط بیا...

نگاه کن من دور از چشم همه ی مردم شهر چقدر به سقاخانه ی متروک پشت امامزاده ی تنهای آن سر شهر دخیل آرزوهایم را گره زدم...بیا شماره کن ببین دیگر جایی برای گره زدن ندارد این میله ها...تو فکر میکنی این گره ها مرا به تو نزدیکتر میکند؟؟

فکر میکنم وقتی که برمیگردم کسی دور از چشم من گره ها را باز میکند...

برای همین است که ندارمت ..

برای همین است که دوری...

برای همین است که نیستی...این جمعه را دیگر از پای سقاخانه برنمیگردم مینشینم روبروی ضریحش تا مچ آن کسی که دخیل آرزوهایم را باز میکند..

بگیرم...........

........


ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو هی کم و کم رنگ شود


ثانیه گُم بشود عقربه ها گیج شود

دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود


ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصّه ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود


نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود


نکند فاحشه گی معنی لبخند دهد

بوسه ای گُل بدهد ترجمه اش ننگ شود


نکند شاخه ی لرزان بشود شانه ی من

هق هق گریه ی بندآمده آهنگ شود


تلخی قهوه ی لب های تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود


وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

قلب بی عاطفه ات یک سره از سنگ شود


سینه را آه! دل سنگ تو آزار دهد

وای اگر سادگی ام ..مایه ی نیرنگ شود

علی_نیاکوئی_لنگرودی

........

‍ ‍ .



جمعه ها محبوسم در حباب شیشه ای تنهایی..

شناور بر رودخانه ی اندوه که از زیر پل دلتنگی ها عبور میکند و در نهایت میرسد شاید پای درخت بید مجنونی که من در روزهای بیخبری کودکی پای آن گنجشکهای مرده را دفن میکردم...

چقدر کشدارند این جمعه های خاکستری بهار قد کشیده در امتداد چشمهای منتظر آنهایی که شبهای فراق را به امید صبح وصل پلک بر هم نمیگذارند...من دلم کمی از هوای بودنت را میخواهد که این حباب پر شده از نفسهای مسموم بی تو مرا دیر یا زود از پا در خواهد آورد...

مرا به وعده ی آمدن شنبه هایت دلخوش نکن ...

برای جمعه های بی تو بودنم فکری کن ..جمعه را تنهایی نمیشود.....

........

‍ ‍ 

.


جمعه روز ای کاش های من است...

تمام روزهای هفته تو را آرزو میکنم و روزهای جمعه بر مزار مشتی آرزو اشک میریزم...چه میشود کرد وقتی دنیا آبستن آرزوهای هزار ساله است اما فقط نوزادهای بی سر مرده به دنیا می آورد...زمان از حرکت نمی ایستد و روزگار مدام چوب دیگری لای چرخ زندگی آدمها میگذارد...

ای کاش در روزگاری جز این عاشقت میشدم در زمانی که دنیا مهربانی میزایید و جهان معطر از عطر نفسهای مردمان عاشقی بود که زیبایی یکدگر را با چشمهای بسته بدون هیچ چشمداشتی باور داشتند...

ای کاش از لابه لای همین سطرهای خط خطی پریده رنگ دست تو ناگهان از آستین روزگار بیرون می آمدو.....



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۳
م.ر م.س