قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۶۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست

ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست

آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست

وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست

هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند

مرغی است پر بریده که از آشیان ماست

تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم

گردون درم خرید سگ پاسبان ماست

با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان

سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست

پیغام دادمش که نشانی بدان نشان

کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست

مگذار کاتشی شده بر جان ما زند

این هجر کافر تو که آفت رسان ماست

هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت

خاقانیا مترس که جان تو جان ماست

..........

در کویر نا آشنای 

باورهای سوخته

جای اندوه

هزاران ساله است مارا

ای غزل!

که نردبان شایدها

تورا

به آسمان

نخواهد برد

.........

👈  ڪلیڪ


گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن ! 

گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن ! 


گفتی آیا در توانت هست از من بگذری؟ 

گفتم آری می توانم ... بشنو و باور مکن ! 


عشق اگر افسانه می سازد که در زندان دل 

چند روزی میهمانم ، بشنو و باور مکن !


در جواب نامه فرهاد اگر شیرین نوشت:

."با همه نامهربانم" ، بشنو و باور مکن !


گاه اگر در پاسخ احوال پرسی های تو 

گفته بودم شادمانم ، بشنو و باور مکن !


___🌹سجاد_سامانی    

..........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۱۸
م.ر م.س

#شنگول_ورژن_96


معلوم نبود کدام خیرندیده ای باعث و بانی قطع شدن یارانه آقا گرگه شده بود، طفلک گرگی تو این گرانی و تورم گرفتار یک لقمه نون باز هم سرگردون شده به همین خاطر روز گذشته در نبود خانم بزی باز هم کلبه اش رفت.


و اینک ادامه ماجرا... آقا گرگه؛تق تق تق... منم منم مادرتون 

شنگول: مادر کجا بود ، پارسال تو فیس بوک با یه شغال خارجی آشنا شد،  محض گرین کارت، ولمون کرد رفت، مادر نبود همش ولوو بود!!


 گرگه با تاسف ؛ راست میگی هیچ وقت خونه نبود، شرمنده نمیدونستم،خب منم منم پدرتون!! شنگول:آخه نفهم ، تو  کدوم داستان در مورد بابای ما خوندی! بچه که بودیم زن گرفت رفت.


گرگه:عجب نامردیه،خب منم منم عموتون!! شنگول: عموم نره بزی  که الان حبس هست، پارسال محیط بان ها با چوپان دروغ گو  گرفتنش میگن جرمش فروش پوست گرگ بوده!!


 گرگه: واویلا ینی ملت از پوست گرگم نمیگذرن ،  خب منم منم دایی تون!! شنگول:اونم که معتاد شده بود شیشه میزد، پارسال جسدش از تو جوغ پیدا کردیم.


گرگه؛ میگم منگول و حبه انگور خونه نیستن؟


شنگول؛ حبه که لیسانسش که گرفت رفت استرالیا شنیدم تو یه باغ وحش گرگ تربیت می کنه ، منگول هم که شوهرش گاوه اصلا با ما رفت و آمد نداره،منم که شوهرم تزریقی بود ازش ایدز گرفتم،راستی در بازه بفرمایید!! گرگه با حیرت :نه مرسی باید برم واقعا متاسفم، راستی اگه کمکی از دست من بر میاد بی تعارف در خدمتم!! 


شنگول: نه دیگه قراره خودسوزی کنم برو که یه وقت نسوزی!! 


گرگه در حال دور شدن: اخه این بزه  چطور با شغال  ازدواج کرده، عجب دوره زمونه بدی شده ... خداحافظ دخترم.

شنگول؛آخ جون،بچه ها بیایید بیرون این بی شعور رفت.


کاظم گلخنی. طنز پرداز هرمزگان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۶
م.ر م.س

پروانه هم شبیه من 

از ساده لوحی‌اش


دلبسته گلی‌ست

که درکش نمی‌کند !

..........

آینه ای

برابر آینه ات می گذارم

تا 

از تو

ابدیتی بسازم

احمد_شاملو

.........


تو رهایی مثل پروانه ی دیوانه ی پرواز

تو صدایی زنده و ساده به زیبایی آواز


تو هوایی مثل تاثیر همین منظر دل باز

باورم کن باید آن خاطره ها زنده شود باز

حسین_غیاثی

........

از آن زمـان ڪہ با دل من همـنشین شدے

بر این رڪاب تنگ و شکستہ، نگین شدے


در یڪ ڪویر خشڪ بنا ڪرده اے بهشت 

تنــها دلیـــل سبـــزےِ ایــن سرزمین شدے


زیــــباتـــریـن بـــهانــہ بـــراے نــســیم ها 

با گیـــســـوان مخـمـلے و نازنیـــن شــدے


چادر بہ سر کشیدے وخواندم"وَ إِن یکاد...

با آســمان مـــاه و ســـتاره قـــریـن شـدے 

علی_فرزانه_موحد

.........

در آینه 



( انسان در نهایت، شبیه رؤیاهایش می شود. / آلبرت انیشتین) 



امروزت، آیینه ی فردای خودت 

یک آینه بنشین به تماشای خودت 

عمرت با " رؤیای رهایی " سر شد 

اما نشدی شبیه رؤیای خودت! 

محمد رضا روزبه 

..........




این است قانون گرم انسان‌ها

از رَز باده می‌سازند

از زغال آتش و 

از بوسه‌ها انسان‌ها.


این است قانون سخت انسان‌ها

دست‌ناخورده ماندن

به‌رغم شوربختی و جنگ

به‌رغم خطرهای مرگ


این است قانون دلپذیر انسان‌ها

آب را به نور بدل کردن

رؤیا را به واقعیت و

دشمنان را به برادران.


قانونی کهنه و نو

که طریق کمالش

از ژرفای جان کودک

تا حجّت مطلق می‌گذرد

پل_الوارشاعر_فرانسه🇫🇷

ترجمهاحمد_شاملو

.........

تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا 


ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت

کوچ کردم از وطن،تنها برای روستا


آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...

نور یک فانوس باشم پیش پای روستا


یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند

پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا


حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:

قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا


کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر

راهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا


قحطی هیزم، اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا


من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا

تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا


___🌹___

👤 #کاظم_بهمنی  

.........

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

بر تن اش پیراهن سبز گل آرای حریر

گیسوانش خوشه ی زرین گندم

ساقه هایی ریخته تا ساق پا چون آبشار

گونه هایش سیب سرخ و 

گردن آویزش تمشک و 

بر لبش شهد انار

می خرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

میزند بر سبزه های دامنش چین چین گره

تا گره از کار دنیا وا شود

می نشیند بر لب جو

می سپارد غصه ها را دست آب

تا زلالی ها بشوید آنچه مانده از غبار

دورتادورش چکاوک های شاد

رقصشان میگیرد از آواز برگ

میزنند از نم نم باران، سه تار

میخرامد در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

مردمان جشن های یادگار

میزنند از شهر بیرون سوی او

دست در دست نسیم

پا به پای جویبار

تا تمام سیزده ها را به در باشند باهم

رهسپار دشت و صحرا

عازم کوه و کمر باشند باهم

تا ببالد

تا برقصد

تا بخندد

در میان سبزه زار

دختر ناز بهار

شهراد_میدری

.........

در من چندین زن بی پناه زندگی میکنند...

زنی که میخواهد معصوم و مظلوم زندگی کند

زنی که میخواهد جسور و بی پروا باشد

زنی که میخواهد ضعیف و شکننده باشد

زنی که منتظر است!

و شبها قبل از خواب،

دستانی که روزی گرفته بودی را روی قلبش  میگذارد....

زنی که میخواهد به دور از ای کاش ها و باید ها، بدون چشم داشت به ذره ای عشق،برای خودش زندگی کند....

زنی که میخواهد وابسته ی نگاهی نشود، 

و زنی که بعد هر روز و هر شب، 

  میخواهد دیوانه وار عاشق تو باشد...

.........

‏نقطه اى داریم به اسم نقطه ى ناگهان.

ناگهان همه چیز خوب مى شود

ناگهان زنده مى شوى

ناگهان همه چیز از هم مى پاشد

ناگهان زیر خاطرات دفن مى شوى.

.........

یقین دارم توهم من راتجسم میکنی گاهی

به خلوت با خیال من تکلم میکنی گاهی


هر آن لحظه که پیدا میشوی از دور مثل من

به ناگه دست وپای خویش راگم میکنی گاهی


چنان دریای ناآرام و توفانی، تو روحم را

اسیر موج های پر تلاطم میکنی گاهی


دلم پرمیشود ازاشتیاق وخواهشی شیرین

در آن لحظه که نامم را ترنم میکنی گاهی


همه شعروغزل های پراحساس مرا با شوق

تو می خوانی و زیر لب تبسم میکنی گاهی


تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق

یقین دارم تو هم من را تجسم میکنی گاهی

#اسماعیل_مزیدی

.........

از جامِ تماشاست، که سرمستِ بلاییم

در دامْ فتادیم، ز هر دامْ رهاییم


گفتند که این شمعْ سراپایْ بسوزد

دانسته نَرَستیم، سزاوار بلاییم


راهی که پی اش پایْ نهادیم، پی اش نیست

در سلسله ی عشق، مقدر به فناییم


آبادْ سزاوارْ بُوَد تا که نمایید

ما را که فروریخته ی چشمِ شماییم


از گوهرِ الطاف، بریزید بر آتش

کز اخگرِ مهر است که فانیّ بقاییم


از جلوه گهِ نورْ یکی پرده گشایید

از دیده وُ دامنْ دل اگر رفت، رضاییم

حامد_فتح_الهی

........

بین در سطر سطر صفحۀ فالی که می بینم

تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم


ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید:

که من هم انتهای راه را تاریک می بینم


تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی

برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم


چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را

که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم


نه! تو آئینه ای در دست مردان توانگر باش

که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم


در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی

تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم


برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو

چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم


پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت

تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم


___🌹___

👤 #محمد_سلمانی

........

✍💎

خطرناک ترین خوردنیِ دنیا:


"خوردن گـــولِ ظاهـــرِ آدماست"


کم حجم و خوش هضم با 


تاوان سنگین...

..........

این روزها کسی به خودش زحمت نمیدهد

 یک نفر را "کشف" کند..! زیبایی هایش را بیرون بکشد.. تلخی هایش را "صبر" کند.. آدمهای امروز دوستهای کنسروی میخواهند..

یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان از تویش بپرد بیرون !

 و هی لبخند بزند و بگوید حق با توست..! اما "آیا واقعأ حق با توست..؟

........

ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﮔﻔﺘـــــــــــﻪ ﺍﻧﺪ :


 “ﺩﻭﺭﻱ ﻭ ﺩﻭﺳــــﺘﻲ”


ﻳﺎ ﻃﻌــــﻢ ﺩﻭﺳـــــﺘﻲ ﻧﭽﺸﻴـــﺪﻩ ﺍﻧﺪ


ﻳﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻭﺭﻱ ﻧﮑــــــﺸﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ . .

........

اوج عاشقانه ها

جمله ایست که میگوید؛

میخواهم بروم!

و این یعنی دلش میخواهد؛

آنقدر عاشقی کنی و برایش شعر بگویی

که قانع شود بماند


کسی که قصدش رفتن باشد،

بی خبر می رود

..........

ﺑﯽ ﺗﻮ


ﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ


ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ!


ﺳﯿﺰﺩﻩ ﮐﻪ ﻋﺪﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ..


😔😢

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۴
م.ر م.س

می دانم 

ساز زندگی همیشه آهنگهای درخواستی مارا نمی زند

گاهی ساز زندگی آنقدر ناکوک و بد آهنگ می شود که صدای به هم خوردن آرشه و سیم آن گوش جانمان را آزار داده و کلافه مان می کند.

چرخ گردون همیشه بر وفق مرادمان نمی گردد و بسا در مسیر خود گرفتار دست اندازهایی می شود که ما را از ادامه راه زندگی خسته و دلسرد می کند.

گاهی حتی از خودمان هم خسته می شویم و برای فرار از خودمان از روبرو شدن با آیینه بیزاریم.

زندگی چالشی است که هر کدام از ما به نوعی درگیر آنیم و راه گریزی نیست . باید ساخت وباید جنگید و مقاومت کرد . گاهی لبخندی ، نگاهی و کلامی امید بخش ما را دوباره به زندگی امیدوار می کند و به ادامه راه وا میدارد هر چند راه دشوار و پر فراز و نشیب باشد.

به یاد داشته باشیم برای ماندن و بودن راهی جز صبر و استقامت نیست. اینکه می گویند زندگی در حال گذر است اشتباهی بیش نیست زندگی پا برجاست و این ما هستیم که باید از آن عبور کنیم . اما وسیله عبور زیر پای ماست .ما باید جای پای خودمان را محکم کنیم و با آرامش ادامه دهیم.

🔷آنانکه می گویند زندگی را باخته اند

🔷در حقیقت خود را باخته اند

🔷زندگی باختنی نیست 

🔷ساختنی است

.........

شیرین من

مگذار تلخ ترین مرد زمین باشم

بی شنیدن صدایت

از ندیدن نگاهت

بی حضورت

بگذار محو لبخند تو باشد

این خیابان

لحظه ی سبز عبورت


شیرین من 

بهار

به امید لبخند تو جان می گیرد

و گل از عطر تنت خوشبو تر

بی تو اما هر چه گل در باغ است

زرد می شود ، می پژمرد ، می میرد


بی تو خاک سرد گور و 

شبحی شبیه مرگ و

ظلمت تیره و تنهایی هست

با تو اما شب دلمردگیم را 

صبح فردایی هست

گر چه ظلمت کده ی مرگ مرا می خواند

دل به لبخند تو می بندم من

روی لبخند تو اعجاز مسیحایی هست

خوب من به من بگو

در دل تو 

این روزها

برای من جایی هست؟

...........

تو


هر روز در شعر هایم 


متولد میشوی


و من هر روز


به اندازه نبودنت پیر تر


..........

باران منی و بر سرم میریزی


چون جان منی و از جنون لبریزی


بوی دلتنگی تو مستم کرد


تو مگر رایحه ی پاییزی 

..........

بی برگ تر از آنم

که سایه سارت باشم

و رنجور تر از آن

که به من تکیه کنی

تکدرخت خشک پاییزم

که از دلتنگی لبریزم

غم انگیزم

مرا بر شاخسار خاطرات خود

بیاویزم

.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۷
م.ر م.س

از آجیل سفره عید 

چند پسته لال مانده است .

انها که لب گشودند ؛ خورده شدند

انها که لال ماندن ؛ می شکنند.

دندانساز راست میگفت:

پسته لال؛ سکوتش دندان شکن است

...........



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۵
م.ر م.س

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست 

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست 

  

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق 

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست 

  

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟ 

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست 

  

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج 

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست 

  

با غبار راه معشوق است راز آفتاب 

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست 

  

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس 

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست 

  

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد 

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست 

  

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن 

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست 

  

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ 

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست. 

  .........

دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم

وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم


تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من

من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم


تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب

دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم


شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟

هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم


گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد

خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم


شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها

قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم


غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام

تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...

............



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۴
م.ر م.س

با سکوتی از در عشقت جوابم کرده ای 

عابر پس کوچه های التهابم کرده ای 

کوه یخ بودم زمانی حال هیچم چون تو در

استوای گرم چشمانت مذابم کرده ای

بد به حالم کاینچنین تنها به جرم یک نگاه 

در شکنجه گاه چشمانت عذابم کرده ای

من پر از حس کویرو تو عجب فرصت طلب 

آن نگاه خیس آبی را سرابم کرده ای 

آخرین دیدار گفتی خواهم آمد خوب من

خوب با این وعده های خام خوابم کرده ای

 کماسی فرد 

..........


تو مرا

از همیشه تنهاتر کرده ای

آنقدر تنها ..

که برای خودم را هم دیدن

باید پناه بیاورم

به چشمان تو؛

که نیست ..

که نمیبیند مرا .. !

.........

عمر من درست فاصله ی میان دو شب بود ...

از شبی که گفتی دوستت دارم و من متولد شدم 

تا شبی که گفتی تو نباشی با دیگری هم می توانم ...

و من مردم ...

..........

چه غم انگیز است

این باران

انگار تنها من نیستم که

منتظرم ...

........

خیالت که به سرم می زند

خوابم را گم میکنم

در میان مشتی از کاغذ 

که سیاه می شوند از شعر

من می مانم و دو چشم بیدارم

و یک مشت اشعار بی پایان

و این سیاهی شب که گویی

فصل پایانی ندارد

بی انتها و خاموش

مثل این شعر شبانگاهی

داستان من و این شبهای طولانی

همین چند خط شعر است و دیگر هیچ

و من هنوز بیدار بیدارم

بی تو با برگ برگ دفترم

میل سخن دارم

و تو در خوابی عمیق

غافل از حال منی

غافل از اوصاف و احوال منی

م.شریف.

.........

تاریکی

با تو بی معناست

که تو گل افتابگردان منی

وزلال روحت

شب چراغیست

که راهم را به اسمان

نورباران می کند

من بسترم را 

معطر به نامت می کنم

وبه لطف حضور پر ستاره ات

شب کویریم را به صبح 

بهاری پیوند می زنم

.........

دلتنگت که می شوم

به آسمان نگاه میکنم

چون میدانم 

جایی زیر این آسمان داری قدم میزنی

دلتنگت که می شوم

بیرون میزنم و ریه ام را پر از هوا میکنم

میدانم

عطرنفست در قسمتی از این هوا پراکنده شده

دلتنگت که می شوم 

چشمانم را می بندم

طاقت این همه دلتنگی را ندارم

م.شریف

..........

بارها رفتم به کوی یار و دیدم یار نیست

باز می‌گویم برو کاین بار چون هربار نیست

شایق_کردستانی

..........

حالا بگذار،

شنبه از راه برسد،

تو باشی و منی، که 

دوست داشتنت را

از نو، در قلبش سروده است ...

عرفان_یزدانی

.........

چون چادر شب سرد و خموشم 

در گیر خودم 

با زمزمه ی ناله و آهی

گاهی

به آتش بکشانم به نگاهی

م.شریف

..........

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب


به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

سعدی

.........

من و شب 

به هم حسادت میکنیم 

من به با تو بودنش 

او به تنهایی من

م.شریف

.........

گاهی نگاهت

آنقدر نافذ است

که خودم را نه

دیوار پشت سرم را

در چشمت می بینم...

مرحوم افشین_یداللهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۳
م.ر م.س

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!

"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواهمت؛

ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ !

"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواهمت؛

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍنﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ.

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ "ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ" ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱِ "ﺧﻮﺩِ ﻭﺍقعیِ من" ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

به کسی که دوستش داری "دلبسته" باش نه "وابسته"…!

 

#نلسون_ماندلا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۸
م.ر م.س

انصاف نیست

سالی یک بار

درست سرِ وقت

کرور کرور از خدا بخواهمت

اما همچنان

آنچه که می‌افتد

اشکِ چشم‌ام باشد

نه اتفاقِ بودنت ...

#مریم_قهرمانلو

..........

🌴رخ ماهت چو بدیدم

 

خم شکست و

می ام از یاد برفت 

زهرا🌴

..........

چه غریب است 

تو و خواستنت 

و چه انصاف غریبی است 

نگاهی که 

به اشکم داری 

<< بودنت حس غریبی است که در دل دارم >>

.........

🌹

جمعه

دخترکیست

که در فراق یارش

آنقدر منتظرمانده

تا بند دلش پاره شده

گیسوان کمندش را کوتاه کرده

بغض هایش را دم کرده

باهمه تقسیم می کند

باهمه

محمدامین_تیمورزاده

..........

@delneveshtehayetanhiieman

و عشق 

از نگاه تو 

متولد می شود  

با نگاه تو 

به اوج می رسد 

و تا ابد 

جاودانه می ماند 

حتی وقتی نباشی

                             مادر...

#مریم_امیراصلانی

........

💞🍂💞🍂💞🍂💞🍂💞


یک طـــــرفه بودن 


همه چیز را خـراب میــکند


از خیـــــــــابانش


 بگـــــــــــیر ...


تا احساســش...


🌺🌺❤️❤️🙏🙏🌹🌹

........

وقتی به شانه های هم تکیه داده ایم

آواز شبانه ی ما

هیچ موجودی را نمی ترساند!


جغد

در ویرانه ها هم

به دنبال جفت خویش است:

گنج نگاهی پنهان!


چه شوم است

                   تنهایی!


بیتا_قنبری

.........

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم


این چه کرده ست که هر روز تو را می بیند

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم


عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم


مثل ابری شده ام در به در و شهر به شهر

وای از آن دم که به شهرتو  بیفتد گذرم🌹 🌹 🌹🌹🌹

..........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۹
م.ر م.س

«عشق» در لحظه پدید می‌آید، «دوست داشتن» در امتداد زمان. این اساسی‌ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. 


عشق، معیارها را در هم می‌ریزد؛ دوست داشتن، بر پایه‌ی معیارها بنا می‌شود.


عشق قانون نمی‌شناسد؛ دوست داشتن‌، اوج احترام به مجموعه‌یی قوانین عاطفی‌ست


عشق، ویران کردن خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم.


عشق و دوست داشتن از پی  هم می‌آیند؛ اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند...


📙 آتش بدون دود

📝 نادر ابراهیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۲
م.ر م.س

تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان

انتظار همه را نیز به آخر برسان

همه پرورده‌ی مهرند و من آزرده‌ی قهر

خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان

لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد

به جگرسوختگان داغ برابر برسان

مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود

شادمانم کن و اندوه مکرر برسان

مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند

مژده‌ی وصل برادر به برادر برسان

.........

اگر چون رود می‌خواهد که با دریا بیامیزد

 بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد

به حرف دوستان از دست من دامن مکش هرچند

به ساحل گفته‌اند از صحبت دریا بپرهیزد

 چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه می‌گیریم

که با این معصیت‌ها آبروی ما نمی‌ریزد

 بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم

مگر ما را خدا «باهم» در آن دنیا برانگیزد

 در این پیرانه سر، سجاده‌ای دارم که می‌ترسم

خدا با آن مرا از حلقه‌ی دوزخ بیاویزد

 مرا روز قیامت با غمت از خاک می‌خوانند

 چه محشر می‌شود مستی که از خواب تو برخیزد

..........

به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی گنجم

« تن است؛ شیشه » و « جان؛ عطر » و «عمر؛ شیشهء عطر»

چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی گنج

به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب

اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم

..........

من ضدی دارم.

آن قدر فریب کار که آن را

"خود" پنداشته ام.

حالا

من از خود برای تو شکایت آورده ام...

..........

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند

.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۱
م.ر م.س

گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد

خود در آب می دید و می رمید

او می پنداشت که از دیگری می رمد

نمی دانست که از خود می رمد

همة اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر

چون در توست، نمیرنجی؛ چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

" گزیده فیه ما فیه "

🍀مولانا در مثنوی نیز بارها این لطیفه را با تعبیرات و تمثیلات شیرین آورده است.

این حکایت تمثیل دیگری است در بیان انعکاس خلق و خوی انسان در آیینۀ وجود دیگران:


ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد در ایشان ای فلان

انـدر ایشان تـافته هستی تـــــو

از نفاق و ظلم و بـد مستی تــو

چون به قعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

مثنوی


پیش چشمت داشتی شیشۀ کبود

زان سبب عالم کبودت می نمود

گرنه کوری، این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش

در خود این بد را نمی بینی عیان

ورنه، دشمن بودیی خود را به جان

مثنوی معنوی.

برگرفته از کتاب های " گزیدة فیه مافیه" و " مثنوی مولوی "

توضیحات: حسین الهی قمشه ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۴
م.ر م.س