قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

مولوی:

چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت


سعدی:

ای بلبل، اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق  گل اندامی


حافظ:

دلت به وصل گل ای بلبل سحر خوش باد

که در چمن همه گلبانگ عاشقانه ی توست


صائب تبریزی:

یاد ایّامی که سوز عشق بلبل داشتم

از دل شوریده دامانی پر از گل داشتم


عماد فقیه کرمانی:

امید بلبل بیدل ز گل وفاداریست

ولی وفا نکند دلبری که بازاریست


کلیم کاشانی:

چرا نگرید بلبل که بی وفایی دهر

امان نداد که گل خنده را تمام کند


عماد خراسانی:

گل را برای صحبت خار آفریده اند

دیوانه بلبل، این همه غوغا چه می کنی


صابر همدانی:

بلبل نبود عاشق گل،این کلاه را

ما دوختیم و بر سر بلبل گذاشتیم


فرات هروی:

به غیر از گل که خندد در چمن بر گریه ی بلبل

نپندارم که در گیتی لب خندان شود پیدا


اخوان ثالث:

گر چه گلچین نگذارد که گلی باز شود

تو بخوان مرغ چمن بلکه دلی باز شود


                         🌹🌹🌹

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۰۳
م.ر م.س

‍ 🌸🌺🌸🌺🌸🌺

آرزوی اشتباه

فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل به سر آورده درویش را همه عمر فرزند نیامده بود، گفت : اگر خدای عزّوجل مرا پسری بخشد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم.

اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد.

 پس از چند سال که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند:

به زندان شحنه دَرست

سبب پرسیدم

کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در پای است و بند گران بر دست.

گفتم این بلا را او به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است


زنان باردار، اى مرد هشیار 

اگر وقت ولادت مار زایند


از آن بهتر به نزدیک خردمند 

که فرزندان ناهموار زایند

گلستان سعدی

🌸🌺🌸🌺🌸🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۶
م.ر م.س

-----------🌸------------

    آمـد بهـــار خـرّم و آمد رســـول یـــــار

    مستیـم و عـاشقیـم و خمـاریم و بی‌قــرار

    ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ

    مگــذار شاهــدان چمــن را در انتظـــــار

..........

ای وصالت آرزوی عاشقان

وی خیالت پیش روی عاشقان

هر کجا کردم نظـربالا و پست

جلوه ای ازروی زیبای تو هست

خرقه پوشان محو دیدار تواند

باده نوشان مست دیدار تواند

هم بود در هر دلی ماوای تو

هم بود در هر سری سودای تو

حرفی از اسرار عشقم یاد ده

هم بسوزان هم مرا بر باد ده

..........

جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما

صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم

صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زودتر بیا

از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری

گه شیرخواره می‌بری گه می‌کشانی دایه را

دارم دلی همچون جهان تا می‌کشد کوه گران

من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا

گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد

من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا

در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او

زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا

نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی

زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی

خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا

..........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۹
م.ر م.س

آه کز تاب دل سوخته جان می سوزد

ز آتش دل چه بگویم که زبان می سوزد

یارب این رخنه ی دوزخ به رخ ما که گشود؟

که زمین در تب و تاب است و زمان می سوزد

دود برخاست ازین تیر که در سینه نشست

مکن ای دوست که آن دست و کمان می سوزد

مگر این دشت شقایق دل خونین من است؟

که چنین در غم آن سروروان می سوزد

آتشی در دلم انداخت و عالم بو برد

خام پنداشت که این عود نهان می سوزد

لذت عشق و وفا بین که سپند دل من

بر سر آتش غم رقص کنان می سوزد

گریه ی ابر بهارش چه مدد خواهد کرد؟

دل سرگشته که چون برگ خزان می سوزد

#سایه خاموش کزین جان پر آتش که مراست

آه را گر بدهم راه جهان می سوزد

.........

چون باد می روی و به خاکم فکنده ای

آری ،برو که خانه ز بنیاد کنده ای...

..........

بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۲۰
م.ر م.س

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق، 

که نامی خوش‌تر از اینت ندانم. 

وگر – هر لحظه – رنگی تازه گیری، 

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.


تو زهری، زهر گرم سینه‌سوزی، 

تو شیرینی، که شور هستی از توست. 

شراب جام خورشیدی، که جان را 

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.


بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! 

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!» 

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم 

که او زهر است، اما … نوشداروست!


چه غم دارم که این زهر تب‌آلود، 

تنم را در جدایی می‌گدازد 

از آن شادم که در هنگامه‌ی درد، 

غمی شیرین دلم را می‌نوازد.


اگر مرگم به نامردی نگیرد: 

مرا مهر تو در دل جاودانی‌ست. 

وگر عمرم به ناکامی سرآید؛

تو را دارم که مرگم زندگانی‌ست


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۵۹
م.ر م.س

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من

عشق را

ای کاش زبان سخن بود

ا  بامداد

..........

ستاره باران

جواب

کدام سلامی 

به آفتاب

ازدر یچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی

ا. بامداد

..........

شب های تار نم نم باران -که نیست کار-

اکنون کدام یک ز شما

بیدار می مانید

در بستر خشونت نومیدی

در بستر فشرده دلتنگی

دربستر تفکر پردرد رازتان 

تا یاد آن -که خشم وجسارت بود-

بدرخشاند

تا دیرگاه،شعله آتش را

در چشم بازتان؟

بین شما کدام

بگویید؟

ا  . بامداد

..........

شب های تار نم نم باران -که نیست کار-

اکنون کدام یک ز شما

بیدار می مانید

در بستر خشونت نومیدی

در بستر فشرده دلتنگی

دربستر تفکر پردرد رازتان 

تا یاد آن -که خشم وجسارت بود-

بدرخشاند

تا دیرگاه،شعله آتش را

در چشم بازتان؟

بین شما کدام

بگویید؟

ا .بامداد

.........

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۵
م.ر م.س


زندگی چون گل سرخی است

پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،

زندگی جنبش و جاری شدن است

از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند...

..........

تو مرا آزردی...

که خودم کوچ کنم از شهرت..

تو خیالت راحت!

میروم از قلبت....

میشوم دورترین خاطره در شبهایت 

تو به من میخندی !

و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی.....

برنمی گردم ، نه !!!!!

میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد...

عشق زیباست و حرمت دارد...

..........

لحظه ها می گذرد.

آنچه بگذشت ، نمی آید باز.

قصه ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز.

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

بر لب سرد زمان ماسیده است.

..........

من از خیلی چیزها می ترسیدم :

از مادیان سپید پدربزرگ

از مدیر مدرسه

از قیافه عبوس شنبه

چقدر از شنبه ها بیزار بودم 

خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد 

#عصر_پنجشنبه تکه ای از بهشت بود

شب که می شد در دورترین خواب هایم 

طعم صبح جمعه را می چشیدم ...

#اطاق_آبی

.......


من در این آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری ، ریگی ، لبخندی

 

 پشت هیچستانم

 

 پشت هیچستان جاییست.

پشت هیچستان رگ‌های هوا، پر قاصدهاییست

که خبر می‌آرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.

آدم این‌جا تنهاست

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاریست.


به سراغ من اگر می‌آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من

 .....

واحه ای در لحظه


به سراغ من اگر می آیید

پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است

پشت هیچستان رگ های هوا

              پرقاصدهایی است

 که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک

روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که

صبح

به سرتپه ی معراج شقایق رفتند

پشت هیچستان چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید

آدم اینجاتنهاست

و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است


به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من

                        

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۸
م.ر م.س

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم

کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم


پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد

تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم


بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری

با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم


شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان

خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم


من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!

نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم


آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی

برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم


ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب

دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم

#سیمین_بهبهانی

..........

قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی‌ست!


گله‌ای نیست، من و فاصله‌ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی‌ست

#محمدعلی_بهمنی

..........

بیا بیا که مرا طاقٖت جدایی نیست 

رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست

#امیرخسرو_دهلوی

..........

دانه ی پر حسرتی بر خاک ره افتاده ام

تا مگر چون سبزه ام از خاک بر دارد بهار

#فیاض_لاهیجی

..........

بَس که بد می گذرد زندگی اهل جهان

مردم از عُمر چو سالی گذرد عید کنند...

#صائب

...........

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم

که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم

چو مؤمن آینه مؤمن یقین شد

چرا با آینه ما روگرانیم

کریمان جان فدای دوست کردند

سگی بگذار ما هم مردمانیم

فسون قل اعوذ و قل هو الله

چرا در عشق همدیگر نخوانیم

غرض‌ها تیره دارد دوستی را

غرض‌ها را چرا از دل نرانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده پرست و خصم جانیم

چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

خمش کن مرده وار ای دل ازیرا

به هستی متهم ما زین زبانیم

مولانا

..........

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جست‌وجو نکن

آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

در قلب من، سراغ غم خویش را مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین، در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه لب‌های سرخ دوست

راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است

با یکدگر دو آینه را رو برو مکن

#فاضل_نظری

..........

قرار بود غمم را به عشق چاره کنی 

نه این که این دل خون را هزار پاره کنی 

روا نبود که من در میانه خاک شوم 

کنار گود تو بنشینی و نظاره کنی 

دلم کنار نمی‌آید این جدایی را 

نمی‌شود به همین راحتی کناره کنی 

قرار بود که حافظ به خنده باز شود 

نه این که اشک بریزی و استخاره کنی 

«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» 

نشد که فال بگیری و زود پاره کنی 

#بهمن_صباغ‌زاده

..........

چشم گریان تو نازم ، حال دیگرگون ببین 

گریه ی لیلی کنار بستر مجنون ببین 

 بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست 

 یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین 

 مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقیا 

چاره ی کار مرا در آب آتشگون ببین 

#هوشنگ_ابتهاج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۴
م.ر م.س

روز و شبم را به هم آمیختم

شعر چه کردی که به هم ریختم ؟

شعر تو را داغ به جانت زدند

مهر خیانت به دهانت زدند

هر که قلم داشت هنرمند نیست

ناسره را با سره پیوند نیست

ملعبه ی قافیه بازی شدی

هرزه‌ی‌هر دست‌درازی ‌شدی

#علیرضا_آذر

..........

در کنار پنجره ی دلتنگیم


چشم بر آسمان خاطره دوخته ام

در کنار همین پنجره روز و شب

با آتش درون خود سوخته ام

سالها گذشت و فقط خاطره

فقط خاطره در دل اندوخته ام

بر تن عریان عشقی محال

لباسی از خاطره دوخته ام 

م. شریف

.........

استکانی چای داغ

لقمه ای نان و عسل

تکه ای نان و پنیر

شمه ای شعر و غزل


بوی دلتنگی صبح

صبح تنهایی سرد

وسط سفره ی دل

سفره ی دل یه مرد


سفره ی قشنگیه

یه فضای عالیه

رو تن این استکان

جای لبهات خالیه

م.شریف

........

دوستان، عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟

چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟


ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار

و آن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم؟


ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر

زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟


چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار

وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم؟


دردمندان همه از صبر قراری گیرند

چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم؟


گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب؟

گل نمی بینم و آزرده خارم، چه کنم؟


خلق گویند: هلالی، چه کنی گریه زار؟

گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم؟



      #هلالی_جغتایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۴
م.ر م.س

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی 

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

حافظ

..........

نگهت را دوست داکه دلم برد به آنی

ای سیه چشم من ای دوست به کجایم می کشانی؟

.........

در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

حافظ

..........

سخن نغز من و زلف تو هر دو کوتاه

من روم سوی خرابات  تو برو منزلگاه

..........

گر چه دوریم ز هم ای راحت جان  اما من

به دلم هست همه همهمه ی دوست هنوز

..........

چه باشد کز طریق مهربانی

به منزلگاه مقصودم رسانی

جامی

...........

همچو موجی در دل دریا اسیرم 

پای در بندم  اگر چه مثل شیرم

من عقابم خانه ام در آسمانهاست

در قفس یک لحظه آرامش نگیرم

شوق پروازی دوباره در دلم هست

بر جوانی تکیه کردم گرچه پیرم

سیل بی رحمم فتاده در دل دشت

غرق من گردد هر آنچه در مسیرم

لرزه بر  اندام هر بیگانه  افتد

گوش اگر دارد  به آواز نفیرم

باهمه جوش و خروش و های و هویم

میکشد عشق تو از بالا به زیرم

شهره در آزادگی چون سرو باغم

گرچه در بند نگاه تو اسیرم

م.شریف  94/7/2

..........

ای بهار جان ، که نکهت پروری

عطر ، از دامون به دامن آوری


در تو می خواند ، هَزار آوای من

دلنشین گلنغمه ها از دلبری


سبز اقبالم ، لب ِ سرخی کجا؟!...

بوسه نوشم سازد از نوشین فری


خوش خیالم وعده هایت را ، بهار..

- حجله ای بر پا کن از خوش باوری


فصلِ وصل آمد ، فراقی سوزِ عشق...

- ابر ، شادُروان زند خاکستری..!!!


ای بهارِ جان ِ عریان ، از دلم....

- خواهمت در حلقهء نیلوفری...


- تا در آمیزم به بسترگاه ِ عشق

با خیالِ عشقبازت ای پری...!!!!


راز آمیز از سکوت من نماند...

- غیرِ با چشم تو ، حرف ِ دیگری...

#گویا_فیروزکوهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۱
م.ر م.س

در محفل شاعران(۳) 

روزهای پنج شنبه و آدینه

پنج شنبه ۱۰فروردین ۱۳۹۶


موضوع:توحید


فردوسی:

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه بر نگذرد


سعدی:

اوّل دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار و حیّ توانا


سنایی:

ملکا،ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راهنمایی


نظامی گنجوی:

به نام آن که هستی نام از او یافت

فلک جنبش،زمین آرام از او یافت


مولوی:

من کعبه و بتخانه نمی دانم و دانم

هر جا که تویی قبله ی ارباب دل آنجاست


هاتف اصفهانی:

که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده   لا   اله   الا   هو


همای شیرازی:

غرض از کون و مکان ،گر رخ جانانه نبود

مسجد و میکده و کعبه و بتخانه نبود


فروغی بسطامی:

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند


فخرالدین عراقی:

زیبد که زدرگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امّیدی بر خاک درت افتد


عطار نیشابوری:

چشم بگشا که جلوه ی دلدار

در تجلی است یا اولی الابصار


                         🌹🌹🌹

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۸
م.ر م.س

🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀


نبض الهام


دیرگاهیست در رمان توام

در گره های داستان توام


شعرهای تو را که می گوید؟

معجزه در میان جان توام


غزل و واژه و کلام از من

نبض الهام بی امان توام


صائب شهر شعر!  می دانی!!

همچو تبریز و اصفهان توام


از تلا طم گریز نیست تو را

گندم و سیب آسمان توام


رگ احساس را حجامت کن!

باز در قصد امتحان توام


یعنی از هر طرف حساب کنی

مهر بانوی ناگهان توام


ثریا خلیق خیاوی                 95/11/24


🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀

باز کن دفتر شعرت غزل آورده کسی

شاعری دلزده کِز کرده کنار قفسی


قفسی ساخته از باور و دلتنگی خویش

قفسی سخت تر از اهن و فولاد بسی


کسی از کوچه ی تنهایی او رد نشود

هر کسی میگذرد هم به هوای هوسی


هیچ کس همدم تنهایی این مرد نشد

درد بسیار و دریغ از کس و فریاد رسی


شاعری دلزده با حسرت و اندوه شبی

داشت میگفت امان از غم بی هم نفسی


مسعودمعظم جزی

..........

همین که زلف تو بر باد می­رود کافی­ست

به باد، این همه فریاد می­رود کافی­ست

همین که آب روانِ هزار سرو جوان

به پای شاخه­ی شمشاد می­رود کافی­­ست

نیاز نیست که «شیرین» شود دهان شکر

اشاره تا که به «فرهاد» می­رود کافی­ست

چه غم که مانده به دستم دل شکسته من

همین که بی  غم و آزاد می­رود کافی­­ست

همیشه مشکل او دل بریدن از من بود

کنون که از ته دل شاد می­رود کافی­ست

برای من که خراب از توام، به لبهایت 

همین که «خانه ات آباد» می­رود کافی­ست

تمام روز گرفتم به یاد من بودی

شبی که خاطرم از یاد می­رود کافی­ست

نخواستم که چو رفتم به پاکنی بیداد

همین که بشنوم: ای داد می­رود... کافی­ست

همین که سر به خودت هم نمی­زنی، اما

سر زبان تو اولاد می­رود کافی­ست


زنده یاد غلامحسین_اولاد💐

..........

هرچه این احساس را در انزوا پنهان کند ،

می‌تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند ؟

 

عشق ، قابیل است ؛ قابیلی که سرگردان هنوز

کشته‌ی خود را نمی‌داند کجا پنهان کند !


در خودش من را فروخورده‌ست ؛ می‌خواهد چقدر

ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند ؟!


هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید !

هرچه را او سعی دارد بی‌صدا پنهان کند


خسته هرگز نیستم ؛ بگذار بعد از سال‌ها

باز من پیدا شوم ، باز او مرا پنهان کند ...


نجمه_زارع

..........

چشم در راه کسی هستم

کوله بارش بر دوش 

آفتابش در دست


خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز

کوله بارش سرشار از عشق ، امید


آفتابش نوروز

باسلامش ، شادی

در کلامش ، لبخند

از نفس هایش گُل می بارد

با قدم هایش گُل می کارد


مهربان ، زیبا ، دوست

روح هستی با اوست !


قصه ساده ست ، معما مشمار 

چشم در راه بهارم آری 


چشم در راهِ بهار …. !


 فریدون مشیری

..........

بین شب و موهای  رهای تو تضاد است


از بس که رها در بغل سرکش باد است



از بس که خدا قدر گرفتاری این دل


آزادی بسیار به موهای تو داده است


 

هرکس نظری روی تو را دیده به لبخند


معتاد خرابی است که در بند مواد است



این است که دلواپس موهای سیاهت


یا شهر خرابت شده بسیار زیاد است


 


چشم تو همان بتکده قوم ثمود است


موهات پریشانی پیشانی عاد است


 


دیگر پدر عشق درآمد پدرت خوب!


مانند لبت مادر این دهر نزاده است



با شیخ نگو ..بوسه حرام است و حلال است؟

فتواش رسیدن به تو در روز معاد است!

 


ای مرجع تقلید غزلهای لب من


 شاعر شدن از بوسه تو عین جهاد است


 


ای کاش مرا در بغلت خواب ببیند


آن کس که تو را در بغل باد نهاده است!


جاویدان_رافی🌹

..........

عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید

به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید


 من به دنبال دل گمشده ای می گردم

یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

 

تا درختان جوان راه من را سد نکنند

برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

 

یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید

باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

 

آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

 

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند

به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید


 عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید

تن برازنده او نیست به او سر بدهید

 

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید

یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید


محمد_سلمانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۰۵
م.ر م.س