قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

می دانم 

ساز زندگی همیشه آهنگهای درخواستی مارا نمی زند

گاهی ساز زندگی آنقدر ناکوک و بد آهنگ می شود که صدای به هم خوردن آرشه و سیم آن گوش جانمان را آزار داده و کلافه مان می کند.

چرخ گردون همیشه بر وفق مرادمان نمی گردد و بسا در مسیر خود گرفتار دست اندازهایی می شود که ما را از ادامه راه زندگی خسته و دلسرد می کند.

گاهی حتی از خودمان هم خسته می شویم و برای فرار از خودمان از روبرو شدن با آیینه بیزاریم.

زندگی چالشی است که هر کدام از ما به نوعی درگیر آنیم و راه گریزی نیست . باید ساخت وباید جنگید و مقاومت کرد . گاهی لبخندی ، نگاهی و کلامی امید بخش ما را دوباره به زندگی امیدوار می کند و به ادامه راه وا میدارد هر چند راه دشوار و پر فراز و نشیب باشد.

به یاد داشته باشیم برای ماندن و بودن راهی جز صبر و استقامت نیست. اینکه می گویند زندگی در حال گذر است اشتباهی بیش نیست زندگی پا برجاست و این ما هستیم که باید از آن عبور کنیم . اما وسیله عبور زیر پای ماست .ما باید جای پای خودمان را محکم کنیم و با آرامش ادامه دهیم.

🔷آنانکه می گویند زندگی را باخته اند

🔷در حقیقت خود را باخته اند

🔷زندگی باختنی نیست 

🔷ساختنی است

.........

شیرین من

مگذار تلخ ترین مرد زمین باشم

بی شنیدن صدایت

از ندیدن نگاهت

بی حضورت

بگذار محو لبخند تو باشد

این خیابان

لحظه ی سبز عبورت


شیرین من 

بهار

به امید لبخند تو جان می گیرد

و گل از عطر تنت خوشبو تر

بی تو اما هر چه گل در باغ است

زرد می شود ، می پژمرد ، می میرد


بی تو خاک سرد گور و 

شبحی شبیه مرگ و

ظلمت تیره و تنهایی هست

با تو اما شب دلمردگیم را 

صبح فردایی هست

گر چه ظلمت کده ی مرگ مرا می خواند

دل به لبخند تو می بندم من

روی لبخند تو اعجاز مسیحایی هست

خوب من به من بگو

در دل تو 

این روزها

برای من جایی هست؟

...........

تو


هر روز در شعر هایم 


متولد میشوی


و من هر روز


به اندازه نبودنت پیر تر


..........

باران منی و بر سرم میریزی


چون جان منی و از جنون لبریزی


بوی دلتنگی تو مستم کرد


تو مگر رایحه ی پاییزی 

..........

بی برگ تر از آنم

که سایه سارت باشم

و رنجور تر از آن

که به من تکیه کنی

تکدرخت خشک پاییزم

که از دلتنگی لبریزم

غم انگیزم

مرا بر شاخسار خاطرات خود

بیاویزم

.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۴۷
م.ر م.س

از آجیل سفره عید 

چند پسته لال مانده است .

انها که لب گشودند ؛ خورده شدند

انها که لال ماندن ؛ می شکنند.

دندانساز راست میگفت:

پسته لال؛ سکوتش دندان شکن است

...........



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۵
م.ر م.س

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست 

عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست 

  

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق 

ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست 

  

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل؟ 

لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست 

  

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج 

علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست 

  

با غبار راه معشوق است راز آفتاب 

خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست 

  

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس 

هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست 

  

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد 

تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست 

  

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن 

تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست 

  

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ 

کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست. 

  .........

دوباره می نویسمت ..کنارِ بیت آخرم

وچکه چکه می چکم...به سطر های دفترم


تو تازیانه می زنی به زخمه ی خیال من

من آب و دانه می دهم به خوش خیالِ باورم


تو مثل ماهِ برکه ای ...و من غریق مست شب

دوباره تو ..دوباره من..شناوری ..شناورم


شنیده ام زپنجره سراغ من گرفته ای؟

هنوز مثل قاصدک ..میانِ کوچه پرپرم


گلایه از قفس کمی...کمی عجیب میرسد

خودم قفس خریده ام ...برای این کبوترم


شبی بخواب دیدمت...میانِ تنگِ کوچه ها

قدم زنان ..قدم زنان..تو را به خانه می برم


غزل بخواب می رود...به انتها رسیده ام

تمام من چکیده شد..کنارِ بیت آخرم ...

............



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۳۴
م.ر م.س

با سکوتی از در عشقت جوابم کرده ای 

عابر پس کوچه های التهابم کرده ای 

کوه یخ بودم زمانی حال هیچم چون تو در

استوای گرم چشمانت مذابم کرده ای

بد به حالم کاینچنین تنها به جرم یک نگاه 

در شکنجه گاه چشمانت عذابم کرده ای

من پر از حس کویرو تو عجب فرصت طلب 

آن نگاه خیس آبی را سرابم کرده ای 

آخرین دیدار گفتی خواهم آمد خوب من

خوب با این وعده های خام خوابم کرده ای

 کماسی فرد 

..........


تو مرا

از همیشه تنهاتر کرده ای

آنقدر تنها ..

که برای خودم را هم دیدن

باید پناه بیاورم

به چشمان تو؛

که نیست ..

که نمیبیند مرا .. !

.........

عمر من درست فاصله ی میان دو شب بود ...

از شبی که گفتی دوستت دارم و من متولد شدم 

تا شبی که گفتی تو نباشی با دیگری هم می توانم ...

و من مردم ...

..........

چه غم انگیز است

این باران

انگار تنها من نیستم که

منتظرم ...

........

خیالت که به سرم می زند

خوابم را گم میکنم

در میان مشتی از کاغذ 

که سیاه می شوند از شعر

من می مانم و دو چشم بیدارم

و یک مشت اشعار بی پایان

و این سیاهی شب که گویی

فصل پایانی ندارد

بی انتها و خاموش

مثل این شعر شبانگاهی

داستان من و این شبهای طولانی

همین چند خط شعر است و دیگر هیچ

و من هنوز بیدار بیدارم

بی تو با برگ برگ دفترم

میل سخن دارم

و تو در خوابی عمیق

غافل از حال منی

غافل از اوصاف و احوال منی

م.شریف.

.........

تاریکی

با تو بی معناست

که تو گل افتابگردان منی

وزلال روحت

شب چراغیست

که راهم را به اسمان

نورباران می کند

من بسترم را 

معطر به نامت می کنم

وبه لطف حضور پر ستاره ات

شب کویریم را به صبح 

بهاری پیوند می زنم

.........

دلتنگت که می شوم

به آسمان نگاه میکنم

چون میدانم 

جایی زیر این آسمان داری قدم میزنی

دلتنگت که می شوم

بیرون میزنم و ریه ام را پر از هوا میکنم

میدانم

عطرنفست در قسمتی از این هوا پراکنده شده

دلتنگت که می شوم 

چشمانم را می بندم

طاقت این همه دلتنگی را ندارم

م.شریف

..........

بارها رفتم به کوی یار و دیدم یار نیست

باز می‌گویم برو کاین بار چون هربار نیست

شایق_کردستانی

..........

حالا بگذار،

شنبه از راه برسد،

تو باشی و منی، که 

دوست داشتنت را

از نو، در قلبش سروده است ...

عرفان_یزدانی

.........

چون چادر شب سرد و خموشم 

در گیر خودم 

با زمزمه ی ناله و آهی

گاهی

به آتش بکشانم به نگاهی

م.شریف

..........

قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب


به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟

سعدی

.........

من و شب 

به هم حسادت میکنیم 

من به با تو بودنش 

او به تنهایی من

م.شریف

.........

گاهی نگاهت

آنقدر نافذ است

که خودم را نه

دیوار پشت سرم را

در چشمت می بینم...

مرحوم افشین_یداللهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۳
م.ر م.س

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟!

"ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواهمت؛

ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ !

"ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ می خواهمت؛

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ !

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍنﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ.

ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ.

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ "ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ" ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ،

ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱِ "ﺧﻮﺩِ ﻭﺍقعیِ من" ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

به کسی که دوستش داری "دلبسته" باش نه "وابسته"…!

 

#نلسون_ماندلا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۸
م.ر م.س

انصاف نیست

سالی یک بار

درست سرِ وقت

کرور کرور از خدا بخواهمت

اما همچنان

آنچه که می‌افتد

اشکِ چشم‌ام باشد

نه اتفاقِ بودنت ...

#مریم_قهرمانلو

..........

🌴رخ ماهت چو بدیدم

 

خم شکست و

می ام از یاد برفت 

زهرا🌴

..........

چه غریب است 

تو و خواستنت 

و چه انصاف غریبی است 

نگاهی که 

به اشکم داری 

<< بودنت حس غریبی است که در دل دارم >>

.........

🌹

جمعه

دخترکیست

که در فراق یارش

آنقدر منتظرمانده

تا بند دلش پاره شده

گیسوان کمندش را کوتاه کرده

بغض هایش را دم کرده

باهمه تقسیم می کند

باهمه

محمدامین_تیمورزاده

..........

@delneveshtehayetanhiieman

و عشق 

از نگاه تو 

متولد می شود  

با نگاه تو 

به اوج می رسد 

و تا ابد 

جاودانه می ماند 

حتی وقتی نباشی

                             مادر...

#مریم_امیراصلانی

........

💞🍂💞🍂💞🍂💞🍂💞


یک طـــــرفه بودن 


همه چیز را خـراب میــکند


از خیـــــــــابانش


 بگـــــــــــیر ...


تا احساســش...


🌺🌺❤️❤️🙏🙏🌹🌹

........

وقتی به شانه های هم تکیه داده ایم

آواز شبانه ی ما

هیچ موجودی را نمی ترساند!


جغد

در ویرانه ها هم

به دنبال جفت خویش است:

گنج نگاهی پنهان!


چه شوم است

                   تنهایی!


بیتا_قنبری

.........

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم


این چه کرده ست که هر روز تو را می بیند

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم


عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم


مثل ابری شده ام در به در و شهر به شهر

وای از آن دم که به شهرتو  بیفتد گذرم🌹 🌹 🌹🌹🌹

..........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۹
م.ر م.س

«عشق» در لحظه پدید می‌آید، «دوست داشتن» در امتداد زمان. این اساسی‌ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. 


عشق، معیارها را در هم می‌ریزد؛ دوست داشتن، بر پایه‌ی معیارها بنا می‌شود.


عشق قانون نمی‌شناسد؛ دوست داشتن‌، اوج احترام به مجموعه‌یی قوانین عاطفی‌ست


عشق، ویران کردن خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم.


عشق و دوست داشتن از پی  هم می‌آیند؛ اما هرگز در یک خانه منزل نمی‌کنند...


📙 آتش بدون دود

📝 نادر ابراهیمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۲
م.ر م.س

تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان

انتظار همه را نیز به آخر برسان

همه پرورده‌ی مهرند و من آزرده‌ی قهر

خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان

لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد

به جگرسوختگان داغ برابر برسان

مَردم از ماتم من شاد و من از غم خشنود

شادمانم کن و اندوه مکرر برسان

مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند

مژده‌ی وصل برادر به برادر برسان

.........

اگر چون رود می‌خواهد که با دریا بیامیزد

 بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد

به حرف دوستان از دست من دامن مکش هرچند

به ساحل گفته‌اند از صحبت دریا بپرهیزد

 چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه می‌گیریم

که با این معصیت‌ها آبروی ما نمی‌ریزد

 بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم

مگر ما را خدا «باهم» در آن دنیا برانگیزد

 در این پیرانه سر، سجاده‌ای دارم که می‌ترسم

خدا با آن مرا از حلقه‌ی دوزخ بیاویزد

 مرا روز قیامت با غمت از خاک می‌خوانند

 چه محشر می‌شود مستی که از خواب تو برخیزد

..........

به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم

سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که « خود » پیداست

که در حصار تو و ما و من نمی گنجم

« تن است؛ شیشه » و « جان؛ عطر » و «عمر؛ شیشهء عطر»

چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم

که در کنار تو در پیرهن نمی گنج

به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب

اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم

..........

من ضدی دارم.

آن قدر فریب کار که آن را

"خود" پنداشته ام.

حالا

من از خود برای تو شکایت آورده ام...

..........

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند

.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۱
م.ر م.س

گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد

خود در آب می دید و می رمید

او می پنداشت که از دیگری می رمد

نمی دانست که از خود می رمد

همة اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر

چون در توست، نمیرنجی؛ چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

" گزیده فیه ما فیه "

🍀مولانا در مثنوی نیز بارها این لطیفه را با تعبیرات و تمثیلات شیرین آورده است.

این حکایت تمثیل دیگری است در بیان انعکاس خلق و خوی انسان در آیینۀ وجود دیگران:


ای بسا ظلمی که بینی در کسان

خوی تو باشد در ایشان ای فلان

انـدر ایشان تـافته هستی تـــــو

از نفاق و ظلم و بـد مستی تــو

چون به قعر خوی خود اندر رسی

پس بدانی کز تو بود آن ناکسی

مثنوی


پیش چشمت داشتی شیشۀ کبود

زان سبب عالم کبودت می نمود

گرنه کوری، این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش

در خود این بد را نمی بینی عیان

ورنه، دشمن بودیی خود را به جان

مثنوی معنوی.

برگرفته از کتاب های " گزیدة فیه مافیه" و " مثنوی مولوی "

توضیحات: حسین الهی قمشه ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۴
م.ر م.س

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می‌کرد

به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می‌کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم

کسی که محو ِتو می‌شد، مرا لگد می‌کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی‌دانی

چه ساده داشت مرا هم بلند قد می‌کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور

به سمت جاذبه‌ای تازه جزر و مد می‌کرد؟

چه دیده‌ها که دلت را به وعده خوش کردند

چه وعده‌ها که دل من ندیده رد می‌کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله

کسی که راه شما را همیشه سد می‌کرد

#کاظم_بهمنی 

..........

مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته!

شعر را می فهمد

مادرم قافیه ی لبخند است

وزنِ احساس

ردیفِ بودن

مادرم مثنوی معنوی است

حافظ و سعدی و خیّام و نظامی

اصلاً...

مادرم شعرترین منزوی است!

من رباعی هستم

خواهرانم غزل اند

پدرم شعر سپید...

صبح، بیدل داریم

با کمی نان و پنیر

ظهر سهراب و عطر ریحان

شب رهی یا قیصر

مادرم شاعر نیست

در عوض نصف غزل های جهان را گفته

دفتر شعرش آب

ناشرش آیینه

و محلّ توزیع

خانه ی کوچک ما... .

رضا احسان پور

..........


در ضمیری که خودآگاه من است 

 تو چو آفتاب در این پهنه برتافته ای 

من که گشتم به نگاهت چو شقایق شیدا 

 تو چه دیدی در این صحنه که دل باخته ای 

تو به نازی و نیازم همه جان تو است 

 به چه فالی تو چنین قرعه بر انداخته ای 

بیت و هر قافیه را من به قلم ساز کنم 

 جمع این قافیه ها را تو غزل ساخته ای 

در هوایی که نفس های تو اشعار من است 

 تار و پود غزلم را تو به هم بافته ای

..........

عاشق شده ام حال و هوایم خوبست 

درد است ولی درد برایم خوبست 

آرامش من ! با تو فقط حالم نه 

خوابم ، نفسم ، لحن صدایم خوبست 

تشخیص پزشک است کنارم باشی 

عطر تو برای ریه هایم خوبست 

من با تو خوشم ، نا خوشی ام چیزی نیست

آنقدر که تاثیر دوایم خوبست 

هربار فقط عاشق تو خواهم بود 

صدباااار به دنیا که بیایم ... خوب است؟؟!

طوفان که نه ! بگذار قیامت باشد 

من در بغل گرم تو جایم خوبست

علی گیلانی

.........





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۱
م.ر م.س

🌸🍃🌸🍃


#غرور


در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست. چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.

یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : ” از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ا ی ، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. ”

مرد خندید و گفت: ” وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. ”

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده…سمت خودش… گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: ” می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ “

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۳۴
م.ر م.س

آمدی جانم به قربانت" چه پنهان آمدی

بی خبر مانند یک ناخوانده مهمان ، آمدی

آمدی آهسته صاحبخانه ی قلبم شدی

تا بنا از نو کنی ، این قلبِ ویران ، آمدی

با خودش می بُرد ، آن سیلاب تنهائی ، مرا

مثل یک ناجی میان موج و طوفان آمدی

فرصتم کم میشد و هرلحظه ، دردم بیشتر

خوب دانستی که محتاجم به درمان ، آمدی

چشم هایت را برایم ارمغان آورده ای

با نگاهی گرم و با لب های خندان آمدی

فکر می کردم زمانش دیر شد دیگر ، ولی

بهترین وقت است ، خوشحالم که الان آمدی

پریناز_جهانگیری

..........

زندگانی زیباست

همه چیز وفق مراد است اینجا

و ملالی که دلم را شکند

با من نیست

سر خوش از عطر دل انگیز بهارم اینک

و دلم آکنده از نور امید و آرزوست

بلبلان نغمه سرایی می کنند

و گل از دست نوازشگر باد سرمست است

و من از چلچله ها شاد ترم

با پر چلچله ها در سفرم

زندگانی زیباست

مثل یک تابلوی پر رنگ و لعاب

گر چه با رنگ دروغ آغشته است

دور از احساس من و حال دلم

قلمم این شعر را نوشته است

گر چه سرتاسراین شعر بلند

به دروغی بند بود

تو مرا باور کن 

حال من خوب و خوش است

تو ز احوال دلم دیگر مپرس

که دلم ویرانه ایست در دشت غم

بگذریم

حال مرا پرسیدی

چه بگویم که دلت شاد شود

حس و حالم خوب است

همه چیز وفق مراد است اینجا

و ملالی که دلم را شکند

با من نیست

آه......

حال م ن خ و ب است

باور کن....

م_شریف

..........

🍃🌺🍃

نکند فکــــر کنی در دل مـــن یـاد تو نیست

گوش‌کن "نبض دلم" زمزمه‌اش‌با تویکیست

جــــز من اگــــرت عاشق و شیــداست، بگو

ور میــــل دلـــت به جــــانب مــــاست، بگو

ور هیــچ مــــرا در دل تـــــو جـــاست، بگو

گــــر هست بگــو، نیست بگـــو، راست بگو!

#مولوی

...........

هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست

روی ردیف نازکی از سیم می نشست

وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند

یک بغض کهنه توی گلو داشت... می شکست

ابری سپید از سر گلدسته می پرید  :

جمع کبوتران خوش آواز خودپرست

آنها که فکر دانه و آبند و این حرم

جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست

آنها برای حاجتشان بال می زنند

حتا یکی به عشق تو آیا پریده است؟

رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان

از غصه ی کلاغ، کلاغی که سخت مست...

ابر سپید چرخ زد و تکه پاره شد

هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست

باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود

تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست..

آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم

اما دلم به دیدن گلدسته ات خوش ست

مژگان_عباسلو

.........

زندگانی زیباست

همه چیز وفق مراد است اینجا

و ملالی که دلم را شکند

با من نیست

سر خوش از عطر دل انگیز بهارم اینک

و دلم آکنده از نور امید و آرزوست

بلبلان نغمه سرایی می کنند

و گل از دست نوازشگر باد سرمست است

و من از چلچله ها شاد ترم

با پر چلچله ها در سفرم

زندگانی زیباست

مثل یک تابلوی پر رنگ و لعاب

گر چه با رنگ دروغ آغشته است

دور از احساس من و حال دلم

قلمم این شعر را نوشته است

گر چه سرتاسراین شعر بلند

به دروغی بند بود

تو مرا باور کن 

حال من خوب و خوش است

تو ز احوال دلم دیگر مپرس

که دلم ویرانه ایست در دشت غم

بگذریم

حال مرا پرسیدی

چه بگویم که دلت شاد شود

حس و حالم خوب است

همه چیز وفق مراد است اینجا

و ملالی که دلم را شکند

با من نیست

آه......

حال م ن خ و ب است

باور کن....

#م_شریف

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
م.ر م.س