سهراب سپهری 1
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف،
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند...
..........
تو مرا آزردی...
که خودم کوچ کنم از شهرت..
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت....
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی.....
برنمی گردم ، نه !!!!!
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد...
عشق زیباست و حرمت دارد...
..........
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
..........
من از خیلی چیزها می ترسیدم :
از مادیان سپید پدربزرگ
از مدیر مدرسه
از قیافه عبوس شنبه
چقدر از شنبه ها بیزار بودم
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد
#عصر_پنجشنبه تکه ای از بهشت بود
شب که می شد در دورترین خواب هایم
طعم صبح جمعه را می چشیدم ...
#اطاق_آبی
.......
من در این آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ، ریگی ، لبخندی
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جاییست.
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهاییست
که خبر میآرند، از گل واشده دورترین بوته خاک.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاریست.
به سراغ من اگر میآیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
.....
واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا
پرقاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که
صبح
به سرتپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجاتنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید،مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من