عاشقانه 9
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
نبض الهام
دیرگاهیست در رمان توام
در گره های داستان توام
شعرهای تو را که می گوید؟
معجزه در میان جان توام
غزل و واژه و کلام از من
نبض الهام بی امان توام
صائب شهر شعر! می دانی!!
همچو تبریز و اصفهان توام
از تلا طم گریز نیست تو را
گندم و سیب آسمان توام
رگ احساس را حجامت کن!
باز در قصد امتحان توام
یعنی از هر طرف حساب کنی
مهر بانوی ناگهان توام
ثریا خلیق خیاوی 95/11/24
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
باز کن دفتر شعرت غزل آورده کسی
شاعری دلزده کِز کرده کنار قفسی
قفسی ساخته از باور و دلتنگی خویش
قفسی سخت تر از اهن و فولاد بسی
کسی از کوچه ی تنهایی او رد نشود
هر کسی میگذرد هم به هوای هوسی
هیچ کس همدم تنهایی این مرد نشد
درد بسیار و دریغ از کس و فریاد رسی
شاعری دلزده با حسرت و اندوه شبی
داشت میگفت امان از غم بی هم نفسی
مسعودمعظم جزی
..........
همین که زلف تو بر باد میرود کافیست
به باد، این همه فریاد میرود کافیست
همین که آب روانِ هزار سرو جوان
به پای شاخهی شمشاد میرود کافیست
نیاز نیست که «شیرین» شود دهان شکر
اشاره تا که به «فرهاد» میرود کافیست
چه غم که مانده به دستم دل شکسته من
همین که بی غم و آزاد میرود کافیست
همیشه مشکل او دل بریدن از من بود
کنون که از ته دل شاد میرود کافیست
برای من که خراب از توام، به لبهایت
همین که «خانه ات آباد» میرود کافیست
تمام روز گرفتم به یاد من بودی
شبی که خاطرم از یاد میرود کافیست
نخواستم که چو رفتم به پاکنی بیداد
همین که بشنوم: ای داد میرود... کافیست
همین که سر به خودت هم نمیزنی، اما
سر زبان تو اولاد میرود کافیست
زنده یاد غلامحسین_اولاد💐
..........
هرچه این احساس را در انزوا پنهان کند ،
میتواند از خودش تا کی مرا پنهان کند ؟
عشق ، قابیل است ؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشتهی خود را نمیداند کجا پنهان کند !
در خودش من را فروخوردهست ؛ میخواهد چقدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند ؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید !
هرچه را او سعی دارد بیصدا پنهان کند
خسته هرگز نیستم ؛ بگذار بعد از سالها
باز من پیدا شوم ، باز او مرا پنهان کند ...
نجمه_زارع
..........
چشم در راه کسی هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نفس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد
مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست !
قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آری
چشم در راهِ بهار …. !
فریدون مشیری
..........
بین شب و موهای رهای تو تضاد است
از بس که رها در بغل سرکش باد است
از بس که خدا قدر گرفتاری این دل
آزادی بسیار به موهای تو داده است
هرکس نظری روی تو را دیده به لبخند
معتاد خرابی است که در بند مواد است
این است که دلواپس موهای سیاهت
یا شهر خرابت شده بسیار زیاد است
چشم تو همان بتکده قوم ثمود است
موهات پریشانی پیشانی عاد است
دیگر پدر عشق درآمد پدرت خوب!
مانند لبت مادر این دهر نزاده است
با شیخ نگو ..بوسه حرام است و حلال است؟
فتواش رسیدن به تو در روز معاد است!
ای مرجع تقلید غزلهای لب من
شاعر شدن از بوسه تو عین جهاد است
ای کاش مرا در بغلت خواب ببیند
آن کس که تو را در بغل باد نهاده است!
جاویدان_رافی🌹
..........
عشق پرواز بلندی ست، مرا پر بدهید
به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید
آتش از سینۀآن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید
دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید
محمد_سلمانی