قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۲۰۸ مطلب با موضوع «سروده های مانااز شاعران توانا» ثبت شده است

بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می کند

وای ِ دل ! چون کـودکی، بی تو لجاجت می کند


اشتیاق دیدن تو میل ِ خاموشی نکـرد

هیچ وقت عشقت به دل فکر فراموشی نکرد


عشق ِ من با تو به میزان ِ تقدّس می رسد

بی حضورت دل به سرحدّ تعرض می رسد...


چشم هایم را نگاه ِ تو ضمانت می کند

گــرمی ِ دست ِ مرا دستت حمایت می کند...


من تو را با التهاب ِ سینه ام فهمیده ام

ساده گویم : خویش را با بودنت سنجیده ام !

..........

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت

دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت 


شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت 


 آن طفل که چون پیر ازین قافله درماند 

وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت 


از پیش و پس قافله ی عمر میندیش

 گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت 


ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم

دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت 


رفتی و فراموش شدی از دل دنیا

چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت 


رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد

بیدادگری آمد و فریادرسی رفت 


این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست

دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت


 #هوشنگ_ابتهاج

..........

تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم

همیشه فاصله ای هست-داد ازاین دارم


قبول کن که گذشته ست کار من از اشک

که سال هاست به تنهایی ام یقین دارم


تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست

مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم


بخوان و پاک کن واسم خویش را بنویس

به دفتر غزلم هرچه نقطه چین دارم


کسی هنوز عیار ترا نفهمیدهست

منم که از تو به اشعار خود نگین دارم


#محمد_علی_بهمنی

..........

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند 

پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند 

 

مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد 

که روی آینه جای نفس نمی ماند 

 

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند 

که عشق جز به هوای هوس نمی ماند 

 

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان  

که این طبیب به فریادرس نمی ماند 

 

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم 

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند 

 

#فاضل_نظری

..........

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟!



به کسى جمال خود را ننموده‏‌اى و بینم

همه جا به هر زبانى، بوَد از تو گفت‌وگویى!



به ره تو بس‌که نالم، ز غم تو بس‌که مویَم

شده‌‏ام ز ناله نالى، شده‌‏ام ز مویه، مویى



همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگى

من از آن خوشم که چنگى بزنم به تار مویى!



چه شود که راه یابد سوى آب، تشنه کامى؟

چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویى؟



همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویى!


#فصیح_الزمان_شیرازى

..........

@onlyshear

واژه واژه درد می بارد به رویِ دفترم

حال من از بد گذشته از همیشه بدترم


هی شما گفتی که بهترمیشود احوال من

خسته ام  از  زندگی  و  زخمهای پیکرم


دست در دست رقیبِ نانجیبم داده ای

باز هم تکرار آن پشت و حریفِ خنجرم


در کنارش دیده ام لبخند  نازی میزنی

غافل از آهِ  منیِ و این دو چشمان تَرم


آسمان  در  باورم  پیوند  دارد با زمین

آتشی  افکنده ای در سینه و بال و پرم


سوختم,  پرپر زدم, بیهوده جان را باختم

بعد از این راحت نمیخوابم درون بسترم


بازهم با چَشمِ زیبایت به دل زخمی بزن

من  تمام  زخمهایت  را  به جانم میخرم...


#امیر_اخوان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۲۷
م.ر م.س

به خارزار جهان، گل به دامنم، با عشق

صفای روی تو، تقدیم می‌کنم، با عشق

درین سیاهی و سردی بسانِ آتشگاه،

همیشه گرمم همواره روشنم، با عشق

همین نه جان به ره دوست می‌فشانم شاد،

به جانِ دوست، که غمخوار دشمنم، با عشق

به دست بسته‌ام ای مهربان، نگاه مکن

که بیستون را از پا درافکنم، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس

که من برای تو فریاد می‌زنم: با عشق


#فریدون_مشیری

..........

تا دل نشود عاشقدیوانه نمی گردد


تا نگذرد از تن جانجانانه نمی گردد


گریان نشود چشمی تا آنکه نسوزد دل


بیهوده بگرد شمع پروانه نمی گردد        


#مولانا

..........


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۷
م.ر م.س


⚘⚘⚘مرگ قو ⚘⚘⚘


شبی که راه به آیین آبرو بستند

خبر رسید که شمشیرها ز رو بستند


دهان دریده نشستند و همچو خار سه پَر

به بغض و کینه و غم راه بر گلو بستند


به جای سُفتن دُر دری در این بازار

به تنبلی و هوس نقش بر کدو بستند


برای آن که حمیدی* دومی باشند

تمام زندگی خود به "مرگ قو "* بستند


شراب خانگی عشق را رها کردند

به دوره گردی شب خویش، بر لبو بستند


چنان دروغ فراگیر لفظشان شده است

که راه را به دل پاکِ راستگو بستند


نمی رسند به ژرفای رمزناک سکوت

خَسان چه طرف از افسون های و هو بستند


به روی کار بیفتاد تا که بخیه زشت

به رختِ حرمت خود حربه رفو بستند


کتاب باورشان را که خوب می خواندی

نمازهاست که یک عمر بی وضو بستند


بگیرد آه وطن دامن چنین اوباش

که صد امید به همراهی عدو بستند



*استاد دکتر حمیدی شیرازی شاعرِ غزلِ معروفِ مرگ قو


#دکتر_عبدالرضا_مدرس_زاده 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
م.ر م.س


♥♥♥تقدیم_به_مادران_پرکشیده❤️❤️❤️


بهار بی تو چه تلخ است و دل غمین مادر

مرا چه بهره از این فیض فرودین مادر


بهار آمد و روز تو هم ز راه رسید

منم که بی توام امروز غم نشین مادر


تویی که معجزه خنده و محبت را

سپرده بود به تو رب العالمین مادر


چقدر آینه بودی که هر چه سنگ زدند

نداشتی گره درد بر جبین مادر


صدای گرم‌و پر از مهربانی ات اکنون

میان جان‌و دلم هست پر طنین مادر


خدا مقام تو را برتر از ملایک داد

فرشته کی شود از عشق این چنین مادر


تمام خاطره هایت مرا نگه می داشت

دریغ کشته مرا روز آخرین مادر


به یاد عطرفشانیّ در نماز شبت

نشسته ام سر سجاده یقین مادر


برای هدیه ی در  روز مادر آوردم

گل دعا ز گلستان یا و سین مادر



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۹
م.ر م.س


 ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تختهٔ دیبا دینار


این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار


شاخه ها دختر دوشیزهٔ باغ‌اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار


عقل حیران شود از خوشهٔ زرین عنب

فهم عاجز شود از حقهٔ یاقوت انار


بندهای رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرین کار


تا نه تاریک بود سایهٔ انبوه درخت

زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار


سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی

هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار


شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف

کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار


هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است

به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار


حشو انجیر چو حلواگر استاد که او

حب خشخاش کند در عسل شهد به کار


آب در پای ترنج و به و بادام روان

همچو در زیر درختان بهشتی انهار


گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین

ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار


#سعدی

..........


بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار


صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار


بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار


آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار


این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار


کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار


خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار


هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار


تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار


که تواند که دهد میوهٔ الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار


وقت آنست که داماد گل از حجلهٔ غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار


آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار


باش تا غنچهٔ سیراب دهن باز کند

بامدادان چو سر نافهٔ آهوی تتار


مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید

صد هزار اَقچه بریزند درختان بهار


باد گیسوی درختان چمن شانه کند

بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار


ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر

راست چون عارض گلبوی عرق کردهٔ یار


باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟


خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار . . . 


سعدی

..........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۵۱
م.ر م.س

با عرض پوزش از عصبانیت شاعر:


ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ

ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ

ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ، ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ

ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ؟

ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ؟

ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﭘﯿﮏ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ!

ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ!

ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ!

ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ،

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ می آﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ!

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ!

ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ؟

ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ؟

ﺍﯾﻦ  ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ!

ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی.

  

شهراد میدری

..........

محمود گل محمدی:

سایه ات سنگین شده ای عشق،بی ما بهتری؟!

در نبودِ لیلی ِ مجنون و تنها بهتری؟!


گرچه دیروزت تلف شد با من بی ادعا...

با رقیب مدعی،امروز و فردا بهتری؟!


گرمی آغوش من عادت شد و رفتی عزیز...

با همین معشوقه ی مغرور و سرما بهتری؟!


گفته بودی در دلت ترس است از دریای عشق...

با همین یک قطره از آن حجم دریا بهتری؟!


لعنتی در شعرهای من تو بودی، بعدِ من...

بی غزل هایم وَ بی احساسم آیا بهتری؟!


عشق پاکم را که میگفتی دروغی بیش نیست...

با خیانت،با حقیقت های دنیا بهتری؟!


خواب هایم هم تورا کم دارد ای جان!راستی...

سایه ات سنگین شده چندیست،بی ما بهتری؟🌸🌹🌸🌹🌸🌹

.........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۰
م.ر م.س

میچسبد در این بهار

کنارِ این شکوفه ها

کنارِ باران های بی قرار و ناگهانی اش

یک فنجان چای "بهار نارنج"

که کنارش آدمی از جنس عطرِ اردیبهشت نشسته باشد...

👤 سحر رستگار

...........

💐🌹🌹🌹


شادی هایت را بر صورت من بریز؛


فروردین من!


و اضافه هایش را پست کن

برای کسی که بهاری ندارد...


شادا بهار

که دست مرا گرفته 

نمی دانم به کجا می برد

شادا من

که دست بهار را گرفته 

به خانه خود می برم....

شمس لنگرودی

..........

عشق یکسان ناز درویش و توانگر مے کشد ...!

این ترازو ,سنگ و گوهر را برابر مے کشد

#صائب_تبریزے

.........

هوا دلتنگ و بارانی، صدای گریه می آید

شده دریا چه توفانی، صدای گریه می آید

دل هر خانه ای آوار موجا موج طغیانگر

خراب از هرچه ویرانی صدای گریه می آید

پریشان مو پریهای جزیره "شروه" میخانند

در انبوه پریشانی صدای گریه می آید

غروب و رود رود مادر پیری لب ساحل

گلش رفته به مهمانی، صدای گریه می آید

شکسته مثل قایق ها دل جاشوی سرگردان

به لنگرگاه توفانی صدای گریه می آید

چه باید کرد با این درد، با این هق هق "برگرد"

کمی آن سوی حیرانی صدای گریه می آید

بهاری نیست، یاری نیست، شوق سبزه زاری نیست

در اندوهی زمستانی صدای گریه می آید

"شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل"

دو خط "حافظ" که میخانی صدای گریه می آید

سرودم گریه و گریه نیامد بند با شعرم

هنوز از بیت پایانی صدای گریه می آید

 #شهراد_میدری

..........

💚ساعت ها را جلو میبرند!!

امّا ما هنوز در گذشته ی خود غرقیم!!

 من هنوز که هنوز است، 

 همین الان

اعتراف میکنم که 

تورا دوبار دوست دارم

هم به وقتِ جدید

هم به وقتِ قدیم!

..........

تو را دارم ای گل، جهان با من است

    تو تا با منی، جـانِ جـان با من است

    چــو می‌تــابد از دور پیشـــانی‌ات

    کـران تا کـران آسمــان با من است

    چو خنـدان به سوی من آیی به مهـر

    بهـاری پُـــر از ارغـوان با من است 

    کنـار تو هر لحــظه گویم به خویش

    که خوشـبختی بی‌کـران با من است

    روانـــــم بیاسـاید از هــــر غمی

    چو بینم که مهـرت روان با من است

    چه غـــم دارم از تلـــــخی روزگار

    شکــر خنده آن دهـــان با من است

     #فریدون_مشیری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۴۸
م.ر م.س

چقدر با تو قشنگ است عشق پنهانی

که مبتلای تو هستم ولی نمی دانی


بیا الهه ی عصیان ، گناه شیرینم

بیا و مفتخرم کن به نامسلمانی


بپیچ لای حریر تن ات غبارم را

مگر به موج نسیمی، مگر به طغیانی


کویرواره ی این ناتمام بی جان را

دوباره زنده کنی ، در خودت بمیرانی


اگرچه سایه نشینم ، هنوز منتظرم

بتابی و ورق عشق را بگردانی


امید ، چاره ی شبهای بی تو زیستن است

تو آرزوی محالم ! بگو که می مانی

.......

به کمال عجز گفتم : که به لب رسید جانم


به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!

 فروغی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۴۳
م.ر م.س

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی

ببین عشق دیوانه ی من چه کردی


در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با بالِ پروانه ی من چه کردی


ننوشیده از جام چشم تو مستم

خمار است میخانه ی من، چه کردی؟


مگر لایق تکیه دادن نبودم

تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟


مرا خسته کردی و خود خسته رفتی

سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟


جهان من از گریه است خیسِ باران

تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟ 

ّ...........

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س 

از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس  


نترس اگردل تو از خواب کهنه پاشه 

شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه

...........

در من کوچه ای است

که با تو در آن نگشته ام

سفری است

که با تو هنوز نرفته ام

روزها و شب هایی است

که با تو به سر نکرده ام

و عاشقانه هایی که با تو هنوز نگفته ام

..........

کاش بیدارم کنی تا خواب شیرینت شوم

دردهایت را بگو بگذار تسکینت شوم


عمر دست اوست اما جان تو جان من است 

با تو پیمانی که بستم ذوق پنهان من است

.........


از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟...


با حس ویرانی بیا ... تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من


 بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود 

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود


با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه ... دیگر مجال درس نیست


 کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه ... با عشق ممکن می شود

 .......

Davoudi Negar:

به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوز

بدان دیار گمشده، تو را نبرده ام هنوز


اگر نبود ترس تو، ازین مسیر بی بلد

خراب تن نمی شدی، چه از ازل چه تا ابد


بخواب من نیامدی، که بی اراده بگذری

تو را نمی دهم به تو، به هر کجا که می روی


تو اتفاق ساده ای، برای خود نبوده ای

تو آخر این دل مرا، به دست خود ربوده ای


سپرده ام به چشم تو، تمام آنچه دیده ام

هنوز هم نگفته ای، ولی بدان شنیده ام




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۴
م.ر م.س

رقص کنان با دف و سنتور و سه تار آمده ای

مست و خرامانی و از باغِ انار آمده ای


سیب لب و سُنبله مو، ساقه طلا سرکه سبو

سبزه قدم از همه سو، سویِ قرار آمده ای


تنگِ عسل پیرهنت، ماهیِ قرمز دهنت

رودی و با موجِ تنت باز کنار آمده ای


شانه به گیسو زده و سُرمه یِ آهو زده و

ماه به یکسو زده و رویِ مدار آمده ای


خرمنِ ابریشمِ تر، ریخته تا قوسِ کمر

فرشِ غزلبافی و در نقش و نگار آمده ای


جانِ دلم راست بگو، هرچه دلت خاست بگو

بی کم و بی کاست بگو، سهمِ که بار آمده ای؟


پیچکِ هر نرده ای و پنجره وا کرده ای و

رقصِ گُلِ پرده ای و چلچله وار آمده ای


سبزه به زنبیلی و بس، وِلوِله در ایلی و بس

ساعتِ تحویلی و بس، لحظه شمار آمده ای


دفترِ من باز شده، غرقِ گُلِ ناز شده

سالِ نو آغاز شده بس که بهار آمده ای

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۴
م.ر م.س


واژه واژه درد می بارد به رویِ دفترم

حال من از بد گذشته از همیشه بدترم


هی شما گفتی که بهترمیشود احوال من

خسته ام  از  زندگی  و  زخمهای پیکرم


دست در دست رقیبِ نانجیبم داده ای

باز هم تکرار آن پشت و حریفِ خنجرم


در کنارش دیده ام لبخند  نازی میزنی

غافل از آهِ  منیِ و این دو چشمان تَرم


آسمان  در  باورم  پیوند  دارد با زمین

آتشی  افکنده ای در سینه و بال و پرم


سوختم,  پرپر زدم, بیهوده جان را باختم

بعد از این راحت نمیخوابم درون بسترم


بازهم با چَشمِ زیبایت به دل زخمی بزن

من  تمام  زخمهایت  را  به جانم میخرم...


#امیر_اخوان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۹
م.ر م.س

از مهربان بودن دلم دیگر پشیمان است

زخمی شدم دور و برم صدها نمکدان است


دیروز می گفتم "محبت" قند یزد، اما

امروز می گویم که نه! چاقوی زنجان است...


چاقوکش و جراح می دانند یک چاقو

گاهی بلای جان و گاهی منجی جان است!


با هر ضعیفی مهربان بودم ولی افسوس

دیدم سلام بره هم با گرگ یکسان است!


اصلا چرا باید نترسم از ضعیفان؟ هان؟

وقتی لب کاغد شبیه تیغ بران است!


فهمیدم اما دیرفهمیدم که "نادان" را

از هرطرف هم که بخوانی باز "نادان" است


#محسن_کاویانی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۵
م.ر م.س