شاعرانه 115
دوبـــــاره پـــــر زده ام در قفـــــای تو
کبـــوتــــری شــــده ام در هـــــوای تو
تــو ای مســــافر از مـــــا بریــــده دل
منم همــــان کــه نشســـته به پـای تو
گذشتــه ای و ندیـــدی که شمــــع من
چـه چکّــه چکّــــه چکیـــــده بـرای تو
دوباره صحبت سنگ است و قلب من
دوباره می شــکنــــــم زیـــر پــــای تو
منـــم کــه آمـــدم از نیــــل رد شـــوم
کجـــاست دختــــر موسی عصــای تو
تویی که مظهــــر مهـــری چـرا به من
فقــــط رسیـــده خدایـــا جـــــفای تو
دخیل حضرت عشـق است شعـــر من
شفـــــاعتــــی بکنـــــد از خـــــدای تو
به انتظــــار تو هـــر شب غــــزل منم
بیــــا تمــــام غــــزل هــــا فـــــدای تو
علی_نیاکوئی_لنگرودی🍁
.....
چشانم را میبندم و میروم به رویای با تو بودن...
تک به تکِ دکمه های پیراهنم را میبندی...
یقه ام را درست میکنی و همانطور چشم در چشم من خیره میشوی...
وباز هم داستان شیرین لبانت و خنده هایت بر قلب من شکرک میزند...
چشمانم را میبندم و میگویم چقدر خوب میشد که بودی تا به جای پیراهن وارفته ی اتو نکرده ای که تو دوستش داشتی...تو را تن کنم بر جانم...
محمدجواد_تقیپور
.....
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه سفری بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری.
رسول_یونان
.....
مُهم نیست که شانه هایَت تجسم است
و آغوشـت خیال
هـمه یادت اینجاست
نگاهَـت..
صدایَـت..
خنده هایَـت..
دیگر چـه مـیخواهَـم؟
علی_قاضی_نظام