قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

عاشقانه 44

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ب.ظ

چند غزل زیبا از زنده یاد استاد حسین منزوی


دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست!

آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن

یادآور صبح خیال انگیز دریاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما -هر دومان- خاموش خاموشیم، امّا

چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


بگذار دستم راز دستت را بداند

 بی هیچ تردیدی که دست عشق با ماست


دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زان سان، ولی آینده ما راست

.........

خیال خام پلنگ من به سوی ماه، جهیدن بود

و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من، دل مغرورم، پرید و پنجه به خالی زد

که عشق، ماه بلند، من ورای دست رسیدن بود

گل شکفته خداحافظ، اگر چه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود

شراب خواستم و عمر من شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه‌ش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود

........

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد

فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد


همیشه عشق به مشتاقان ، پیام وصل نخواهد داد

که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد


کی‌ام ،کی‌ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟

بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد


دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد

دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد


زنی چنین که تویی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد

به آن تصوّر دیرینه ،که دل ز معنی زن دارد


مگر به صافی گیسویت ،هوای خویش بپالایم

در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد

.......

لیلا دوباره قسمت ابن السّلام شد

عشق بزرگم، آه... چه آسان حرام شد

              

می‌شد که بدانم این خطِ سرنوشتِ من

از دفترِ کدام شبِ بسته وام شد؟


اوّل دلم فراق تو را سرسری گرفت

وآن زخمِ کوچک دلم آخِر جذام شد


گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد، گل سرخم! تمام شد


شعر من از قبیله‌ی خون است، خون من،

فوّاره از دلم زد و آمد کلام شد


ما خونِ تازه در تن عشقیم و عشق را

شعر من و شکوه تو، رمزالدّوام شد

               

بعد از تو باز عاشقی و باز... آه نه!

این داستان به نام تو، این جا تمام شد

........

تا ماه شدی ، برکه شدم  ،  باتن تب دار 

آیینه شدم ،  محوشدی، تکه و تکرار 


باید بنشینم ، بنوازم ، بنوازی 

شهناز شوی ، ناز شوم با نفس تار 


من پنجره را پلک زدم تا تو بیایی

شاید که دری باز شود در دل دیوار 


ای دورترین بغض زمین ، مرز نفس گیر 

نزدیک تر از من به خودم ...وعده ی دیدار 


غوغای غریبی ست میان من و این آه 

ما هر دو شکستیم در این حادثه بسیار 


باید بروم سمت غروبی که تو رفتی 

یک صبح به تو ختم نشد باز هم انگار 


من روسری ام را به پر باد سپردم 

افتاد به یادم  گره بغض تو هر  بار 


محبوب من ای شعر غزل خیز دل انگیز 

ای دوست ترین دوست ترین دوست ترین یار

........




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۰۶
م.ر م.س

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">