حسودانه
تهران چقدر حسود بود جانم !
تمام قدم زدن های ما در خیابان ولیعصر یادش بود ،
دید که دست هم را گرفته ایم ، میدانست چند بار نگاهمان در هم گره خورد و گره کورش جز با خجالت تو وا نشد ،
شنید چند بار دوست دارم هایم لب های تورا به خنده باز کرد !
با این حال باز هم چشم دیدنمان را نداشت !
یادت هست چند بار گفتم اینگونه !بی پروا ! اِنقدر دلبرانه نخند ؟
گفتم سرخی لب هایت را از من میگیرند !دیدی جانا؟
.........
.
حتی اِسپند هایی هم که سفارش کرده بودم دود کنی
آن تخم مرغی که قرار شد وسط کوچه بترکانی
و بر هرچه حسود است لعنت بفرستی افاقه نکرد !
چشمی نبود که ببیند منو تو چقدر به هم می آمدیم ...
تهران چشم نداشت ،
اصلا همین بخل و حسد اورا آلوده کرد ! بیهوده دود ماشین های بیچاره را بهانه کردند!
ما چقدر بهم می آمدیم و این شهر سیاه چقدر حسود بود !
هر کجا هستی دعایی زیر لب نجوا کن ،
شاید تهران دستش را از سرما بردارد !
خدا را چه دیدی!