قند پارسی.

فرهنگ و ادب
آخرین مطالب
آخرین نظرات

عاشقانه 37

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۹ ب.ظ

.



شاید هم 

روزی آمدی و دیدی نیستم,

شاید هم 

دلت برایِ مهربانه هایم تنگ شد,

یا که فکرِ خاطره ای از  من,

همه یِ تارو پودت را به بازی گرفت,

و دلتنگی کمَرِ لحظه هایت را خَم کرد....


همان جا,

در همان حالی که هستی,

قشنگترین پیراهنِ چهار خانه ات را بپوش,

همه ِ گوشه هایَش را هم دست بکش,


من در تک تکِ همه شان بوده ام,

دیدمَت....


من در تک تکِ همه شان بوده ام,

دیدمَت....

من در تمام انها 

دلتنگی هایَم را شعر کرده ام,

و با همه ی مهربانه هایم

خاطره برایت گذاشته ام,


شاید,

 اگر روزی هوایَم به سرت زد,

آستینِ پیراهن چهار خانه ات را

 مثلِ همیشه تا کُن,

دستانت را 

کنجِ جیبَت جا بده

و به همان آسمانی که تورا به او سپرده ام نگاه کن...

.......

به آخرین فنجانِ قهوه‌ای فکر میکنم 

که هرگز از آن ننوشیده ام

به کلماتی فکر میکنم

که هرگز بر زبان رانده نشده‌اند

و دست در دستِ زمان

تمامِ روزها را می‌گذرانم

بی آنکه بدانم قرار است به چه برسم! 

و تو را دوست می دارم

با اینکه هرگز

از مقابلِ هم گذر نکرده ایم...

.......

.

در من

کافه ای وجود دارد که ؛

هر روز در آن با تو قرار دارم!

روی دیوار های کافه 

پیکاسو عکست را نقاشی کرده 

و روی تمام میز هایش

"دوستت دارم" حک شده است!

و همان ترانه ای را 

که دوست داری 

برایت پخش میکنم! 


در این کافه 

"ورود برای عموم آزاد نیست"

و فقط 

یک نفر حق آمدن دارد!

و اگر آن یک نفر هم نیاید

من باز هم

دو فنجان قهوه می آورم و 

به عکست زل میزنم و 

قهوه را 

تلخ تر از همیشه میخورم!

.......

من چه چیزی را بهانه کنم؟

که به تو برگردم

که به تو پیامی بِـفـِرستـم


از بخت ِ بـد 

نه کتابی پیش ِ تو جا گذاشته ام

نه عطری

نه شالگردنی


برای یک تبریکــِ ساده هم 

هیچ مناسبتی با تو همخوانی ندارد

نه پزشک شده ای

نه مهندس و نه...!


از تولدَت هم که ماه ها گذشته است

من چه چیزی را بهانه کنم که سر صحبت

را با تو باز کنم ؟

.......

.



حالا که رفته ای ، بیا

بیا برویم

بعد ِ مرگم قدمی بزنیم

ماه را بیاوریم

و پاهامان را تا ماهیان رودخانه 

دراز کنیم

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد

موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی

دستم از خواب بیرون مانده است...

.....

من هم 


دوبــاره خواب دیدم که برگشتی


وقتی خواب زن چپ است 


صبح دیــدن ندارد که

😔

.......

.

در حینی که

 دکمه های آستینم را می بستم

 او هم دکمه های پیراهنم را می بست.

 از پایین به بالا!

به آخرین دکمه که رسید 

قبل از بستن،

گردنم را بوسید.

خودم را کمی عقب کشیدم.

 خندید و گفت: "نترس...!

رژی نشدی."


بعد دکمه ی آخر را بست 

یقه ام را مرتب کرد.

کیفم را دستم داد 

و مرا تا کنار در بدرقه کرد.


قبل از اینکه استارت بزنم

خودم را 

در آینه ی ماشین برانداز کردم.

دکمه ی آخر را باز کردم 

نگاهی به جای بوسه اش انداختم

و دوباره دکمه را بستم!

.

.

چند سالی 

از این موضوع می گذرد.

 و من هر صبح قبل از رفتن،

 دکمه ی آخر را باز می کنم

 نگاهی به جای 

بوسه اش می اندازم و بعد...


گاهی برای 

دیوانگی کردن زیادی ترسوییم،

 گاهی زیادی سخت گیر 

و گاهی بیش از اندازه پیر...!


برای همین است

 که هر صبح 

این کار را تکرار می کنم.

 فکر میکنم درست ندیده ام 

شاید 

و جای بوسه اش 

مانده است هنوز...

حتی وقتی حمام می روم،

 گردنم...

 تنها جایی ست 

که به آرامی می شورمش.

.......

شنیده بودم 

میشود از تهِ فنجانِ قهوه

آنچه بر تو گذشته را،بیرون کشید

آنچه در آینده بر سرت می آید را 

به وضوح تماشا کرد...


شنیده بودم

 کافیست فنجان را سمتِ قلبت بگیری

و سر و ته اش کنی...

من حتی شنیده بودم

 میشود تو را از ته فنجانها پیدا کرد


هرچند محال،

اما میشود...

الان سالهاست که من قهوه میخورم

فنجانم را سمت قلبم میگیرم

اما خبری از تو نمیشود


باور کن من خرافاتی نیستم

فقط برای دوباره داشتنت،

دست به هر کاری میزنم...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۰۷
م.ر م.س

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">